مدتها نمیدونستم برای کی یا چرا توی کلم حرف میزنم تا شماها رو تخیل کردم! شماها رو با تخیلم خلق کردم. شما دارید صدای درون کله من رو میشنوید… شمایی که زائیده ذهن من هستید تا نگاهم کنید! هر روز تصورتون میکنم توی یک سالن تاریک نشستید و به زندگی من خیره شدید! صدام رو میشنوید! نگاهم میکنید! اما من شما رو نمیبینم! شما رو ذهن من خلق میکنه اما سعی میکنه از وجودتون بی خبر باشه! سعی میکنه دوباره نادیدهتون بگیره. این یک بازی ساده و پیچیده است، چون بعد از مدتی دیگه معلوم نمیشه شماها رو ذهن من خلق کرده یا من رو ذهن شما...
یه چیزی که حالت رو خوب کنه... اون روز که 6 صبح اومد... راستی 6 صبح نبود، هشت و ربع بود ولی من همه این سالها دوست داشتم 6 صبح باشه... اون دست که بهش آفتاب تابیده بود، سفر به رشت، به دریا، اون روز که باد خورد به صورتم... اون روز که ناگهان درخت رو دیدم.
تبلیغات مجبورمون میکنه دنبال ماشین و لباس باشیم، باعث میشه کارهایی رو بکنیم که ازشون متنفریم و با پولش چیزهایی رو بخریم که نیاز نداریم. مرد، ما بچه وسطیهای نسلیم. نه هدفی نه جایی. ما جنگ بزرگی نداریم. رکود بزرگی هم نداریم. جنگ بزرگ ما جنگ روحیِ ماست! همهی ما جلوی تلویزیون بزرگ شدیم، به این امید که یه روز میلیونر بشیم، یه روز خدای فیلم بشیم، که یه روزی ستارهی راک بشیم؛ ولی نمیشیم و به آرومی با این حقیقت رو میشیم و از این قضیه خیلی، خیـلی عصبانیایم...
وقتی یه خراش کوچیک توو سقف دهنت ایجاد میشه اگه بهش زبون نزنی و بیخیالش بشی خود به خود خوب میشه؛ اون زن واسه من مثل اون خراش بود که نمیتونستم بی خیالش بشم...
به باشگاه مشت زنی خوش اومدین قانون اول باشگاه اینه: در مورد باشگاه مشت زنی با هیچکس صحبت نمیکنین قانون دوم: در مورد این باشگاه با هیچکس صحبت نمیکنین! قانون سوم: اگه یکی فریاد زد «دیگه کافیه!»، یا چلاق شد یا جونش در رفت، دعوا تمومه! قانون چهارم: دعواها فقط دو نفره هست قانون پنجم: در هر زمان فقط یه دعوا باید باشه، نه بیشتر قانون ششم: دعوا باید بدون دستکش و باند و محافظ باشه، بدون پیراهن، بدون کفش و بدون اسلحه قانون هفتم: دعوا تا هر زمانی که لازم هست طول میکشه و قانون هشتم و آخرین قانون: اگه این اولین باری هست که توی باشگاه هستین، باید دعوا کنین!
دلم میخواد برام توضیح بدی اگـــر این ارادهی خداست که قدرت مطلقه پس چـــرا به بشر اجازه داده هر غلطی دلش خواست بکنه؟!! فکر نمیکنی برای خودش کارو آسون کرده؟ با این کار خودشو از شرّ همه چی راحت کرده...
گند زدی ترانه، گند زدی... حالا میخوای چی کار کنی؟ هان؟! خیلی پر رو شده بودی از بس که همه گفتن چه دختر خوبی... خدایا دارم میترکم ... خیلی وقتا ازت خواستم کمکم کنی، هیچ وقتم نفهمیدم چه جور کمکم کردی... چه جوریشو که دیگه خودت بهتر میدونی ولی خواهش میکنم تنهام نذار... دیگه وقتی خودت همه چی رو میدونی که من نباید بترسم؛ ولی میترسم...
یه دختره بود تو کوچه ما، ته کوچه ما، خونه خسرو اینا یه جای دیگه بود، خیلی دور. ولی هر روز توی کوچهی ما بود. اولها فکر میکردم واسه خاطر منه... بعدش کمکم فهمیدم عاشق دختره است، اونقدر هم دوستش داشت که جرأت نمیکرد بره بهش بگه...
من ترجیح میدم تو 34 سالگی مست و ورشکسته بمیرم و باشن کسایی که سر میز شام در موردم صحبت کنن تا اینکه طوری زندگی کنم که توو 90 سالگی پولدار و هوشیار باشم و کسی یادش نیاد من کی بودم
سلیقه تو رو یادمه... هر چی تو دوست داشتی رو دوست داشتم... اون روز رو یادمه که خانم معلم پرسید"هر کی از چی توی زمستون خوشش میاد؟" همایون خله گفت از شیر سرد... لاله گفت از دماغ هویجی آدم برفی... آندرو گفت از برف... یاسمن گفت از هیچیش... ناهید گفت از سرما خوردن... علی گفت از صدای برف... من گفتم از تعطیلی مدرسه بخاطر برف... تو گفتی از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط روز برفی... میدونستم تو یه چیزی میگی که شبیه بقیه نیست؛ تو فرق داشتی گلی...
توو درسامون بود که ابرها از بخار شدن آبهای روی زمین درست میشن... خب فکر کردم اینجوری آبها بخار میشن... میشن ابر... بعدش برف میاد... بعد مدرسه تعطیل میشه... بعد ما میایم کوچه شما تا شب برف بازی میکنیم... میدونستم که تو بالاخره از پنجره یه نگاهی به کوچه میکنی...
فرهاد (علی مصفا): یه پسره بود توو دانشکده، شما میشناسینش؛ علی یاقوتی... یه روز سردش شده بود کت منو قرض گرفت... بعد گلی عین الان شما نشستهبود داشت از روش طراحی میکشید... بهش گفت «چه کت قشنگی! اینو ندیدهبودم! کی خریدی؟ مبارکه...» اینقدر حرصم گرفت... توو دلم گفتم این همه منو با این کت دیدی نمیشناسیش؟ اونوقت به این میگی مبارکه؟ به این؟ اینقدر لجم گرفت...
ما که با اون سختی، خط قرمز زیر اسماشون کشیدیم و گفتیم غلط، حالا چطوری آزادشون کنیم که زیر خودمون، زیر این تاکتیک چندین و چند ساله خط قرمز بکشیم و بگیم غلط؟!!
قلی خان، دزد بود؛ خان نبود... لابد تو هم اسمشو شنفتی؟ وقتی به سن و سال تو بود با خودش گفت ببینم تنهایی میتونم هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پا جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد... آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت: هزارتات، تموم شد... حالاببینم عرضهاش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟ نشد... نتونست... مشغولالذمهی خودش شد.. تقاص از این بدتر؟ (مرگ قلی خان در همان حالت نشسته)
برای باباش (مهشید) پولش مهمتر بود... واسه همینم غضب کرد یه پاپاسی بهتون نداد... انداختتون بیرون... حالا هم همه چی تموم شده دیگه... تو هم مثه اونای دیگه یه زن خوشگل گرفتی... حالا دیگه نمیخوادت... میخواستی یه عنترشو بگیری!
انسان از آن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا میسازد... در اوج تمنا نمیخواهد... دوست میدارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد... امیدوار است، اما امیدوار است که امیدوار نباشد... همواره به یاد میآورد اما میخواهد که فراموش کند...
من عاشق کارای یواشکیام... یواشکی نخ یکی رو بگیرم... یواشکی سوزن بزنم به بادکنک بچهها توی پارک... ولی اگه لو بره دیگه سوختی... یواشکی نیست... همه مردم دنیا، یه یواشکی واسه خودشون دارن... اصن اونی که یواشکی نداشته باشه، آدم نیست... همه آدمای اینجا رو نیگا کن... همه یه یواشکی واسه خودشون دارن... یه یواشکی واسه آدم خیلی خوبه... همش خیال میکنی یه چیزی داری که هیچ کس توو دنیا نداره، اونوقته که حال میکنی...
نگو که وهم بود داستان عشق ما، عشق که وهم نیست... در زندان عقربهی ساعت نمیپرد، میخزد... من برای هیچ چیز و هیچکس دیگر عجلهای ندارم، جز مُردن که آن هم بدانم مردی که بیدلیل برای من شمشیر از رو بست، آیا به سوگ من خواهد نشست؟!
یه روز وقتی داشتم توو آینه نگاه میکردم، توو چشمام همون غمی رو دیدم که توو چشمای مامان بود... انگار مامان داشت از توو آینه بهم نگاه میکرد... همون روز فهمیدم چِمه... الان به تو بگم، دلیلش شاید احمقانه بنظر بیاد ولی دلیلش دقیقا همینه... غذا درست کردن!!!
زنایی مثل مامان یعنی اونایی که کارشون فقط خونه داریه... خب اونا خیلی بیشتر احساس بیهودگی میکنن... این بینتیجه بودن کارشون...
الان همین غذا، من سه چهار ساعت براش زحمت کشیدم توو نیم ساعت تموم شد...
خودم مینویسم... شونزده فروردین هزار و سیصد و چهلوهشت... شهرزاد عزیزم، سلام... امیدوارم حالت خوب باشه... امیدوارم حالت شبیه خندههات باشه... امیدوارم خندههات شبیه همون سه سالی باشه که شبانهروز بهشون فکر میکردم... این یه ریاضته واسه من... فرصت نشد... زندگی فرصت نداد که باهات خدافظی کنم؛ رو در رو... فرصت ندادند تا مثل آدم بغلت کنم... مث آدم موهات رو بزنم پشت گوشت... ماچت کنم... مث آدم بهت نگاه کنم بهت بگم شهرزاد، شهرزاد عزیزم، عشق من، خانم من، من رفتم... رفتم که برنگردم... خداحافظ
دیروز که توو اون رستوران بینِ راهیه بودیم، تو یه جوک گفتی... بعد اون قدر خندیدی که غذا ریخت رو آستینت... بعد رفتی دستات، آستینتو بشوری، یه دو سه دیقه طول کشید... من توو همهی اون دو سه دیقه، به پالتوت! به کیفت، به قاشقت که اون جوری کنارِ بشقابت گذاشته بودی، به عروسک جا سوئیچیت! حتی به هوای نفست که اونجا رو پر کرده بود فکر میکردم... بعد احساس کردم تو اولین آدمی هستی که انقد بهم نزدیکه... انقدر راحت زندگی میکنه! انقدر راحت میخنده! حرف میزنه، میخنده... برای همین نمیخواستم دیگه به این دروغ ادامه بدم...
چیه برادر؟ جشن تولده... ممنوعه؟ زن بی حجاب نداریم، زن باحجابم نداریم... مرد بی غیرت نداریم، مرد با غیرتم نداریم... نوار مبتذل نداریم... ماهواره نداریم... صور قبیحه نداریم... هشیش، گرس، تریاک، ذغال خوب، رفیق ناباب نداریم... رقص، آواز، خوشی، خنده، بشکن و بالا بنداز نداریم... شرمندتونم، هیچ چیز ممنوعه کلاً نداریم... بفرمائید تو ملاحظه کنید... خواهش میکنم؛ نداریم... نداریم... جشن تولد یه بچه ست ولی بچه هم نداریم... مهمونیه ولی مهمون نداریم... نمایشه، نمایش... نمایش یه نفره...
خوابنما شده بودم آب توبه بریزم سرت، سایهی سرت بشم، عقدت کنم، مردت بشم... نگو چیه خانوم مهر و محبتِ یه جوجه سیاسی شعله غِزَک رو چهار قبضه گذاشته زیر سرش... اما اِبرامی داغش رو به دلت میذاره؛ خونَم و خونِت، کاردم و جونت !
وقتی بهش دست کشیدم، فهمیدم قدرتش در ماهیچههاش نیست! در درونشه... یه وحدتِ درونیِ عجیبی داره... وقتی تصمیم به شکار میگیره، با همه وجودش بلند میشه... با همه وجودش حرکت میکنه... با همه وجودش به دست میاره... به قول اونوریا "You relative self"؛ رویاتو بدست بیار...
مامان میدونی چرا اینقدر رانندگیامون بده؟! چون نمیتونیم خیابونا رو با هم تقسیم کنیم... ما هیچی رو نمیتونیم با هم تقسیم کنیم... حتی عشق رو هم نمیتونیم با هم قسمت کنیم!!!