شب کار بودیم در بیمارستان فیروزگر...دلشوره داشتم ...می دانستیم حال و روز خوبی ندارد،،،.به خونه زنگ زدم و دیدم بابا واحد اونور خط داره گریه میکنه....گفت:احمد رفت....و من شوکه از شنیدن این خبر....‌نشستم توی حیاط و آرام آرام شروع کردم به گریه کردن....حالا بعد از بیست سال دیگه نه بابا هست و نه احمد شاملو نازنین....... دیری نخواهد گذشت که چشم انداز خاطره ای خواهد شد و حسرتی و دریغی .....و من در حسرت آن روزها #احمد_شاملو #واحد_اسکندری #تصویر_سال @tassvirsal
332
1399/05/02