. *** توی یه دنیای دیگه، آخرای عمرمه توی خانه سالمندان. شش سال پیش وانمود کردم آلزایمر تمام خاطراتم رو ازم گرفته، از همون موقعا اینجام. خسته شدهبودم از تنهایی. حالا دیگه اسم ندارم، هیچی نمونده برام. پسرم هر روز زنگ میزنه تا مطمئن بشه من هنوز نمردم. دخترم هفتهای یه بار زنگ میزنه، چندماهی یه بار میاد دیدنم. هربار میاد دیدنم میگه بابا من رو یادت میاد؟ من ساکت نگاهش میکنم و نمیذارم یادم بیاد نخواست یک ماه در سال پیشم بمونه. هر روز ساعت چهار میرم به اتاق زن تنهای اون ور راهرو. اون هم الزایمر داره، نمیدونم واقعا فراموش کرده یا مثل من فقط میخواد به یاد نیاره. در اتاقش رو باز میکنم، بلند میگم سلام ملیحه. نگاهم میکنه و لبخند میزنه و میگه من ملیحهام؟ میگم تو ملیحهی عزیز منی. بعد، براش آواز میخونم یا کتابی که دوست داره رو. هر روز یه کتابی رو دوست داره و فردا یادش نمیاد، اما من رو هر روز یادشه. ملیحه، ملیحه، ملیحه. یادت میاد چقدر دوستت داشتم؟ یادت میاد فراموشم کردی؟ من حالا میتونم از همه زنهای دنیا ملیحه بسازم تا رنج هرگز نداشتن تو رو تسکین بدم، تو چی؟ کسی پیدا شد بلد باشه کنارت پیر بشه؟ حالا نگاه کن، همهچی رو یادم رفته جز نبودنت. زن تنهای اون ور راهرو ازم میپرسه ما چطوری آشنا شدیم؟ میگم تو از خیابون رد میشدی ملیحه، آفتاب افتاده بود روی دنباله روشن موهات، من گفتم خانم شما بوی نارنجهای توی باغ ارم رو میدین، تو خندیدی. زن تنها میخنده. این بار که پسرم زنگ بزنه، میسپرم بهش بگن من فرار کردم از اینجا. دیگه کاریم نداشته باشه. همینجا کنار تخت زن تنها میمونم و به دوستداشتنت ادامه میدم، تا روزی که بمیرم. میبینی؟ بالاخره پیدات کردم ملیحه. گفته بودم که پیدات میکنم. به قولت عمل کن و برام لالایی بخون. خیلی خوابم میاد ملی جان. #حمیدسلیمی ویدئو : @boufe_koor صدا : خانم منصوره عاطفی. با آرزوی سلامتی برای پدربزرگها و مادربزرگها...
4،016
186
1399/03/01