یکی از بزرگان اهل تمیز حکایت کند ز ابن عبدالعزیز که بودش نگینی در انگشتری فرو مانده در قیمتش جوهری به شب گفتی از جرم گیتی فروز دری بود از روشنایی چو روز قضا را درآمد یکی خشک سال که شد بدر سیمای مردم هلال چو در مردم آرام و قوت ندید خود آسوده بودن مروت ندید چو بیند کسی زهر در کام خلق کیش بگذرد آب نوشین به حلق بفرمود و بفروختندش به سیم که رحم آمدش بر غریب و یتیم به یک هفته نقدش به تاراج داد به درویش و مسکین و محتاج داد فتادند در وی ملامت کنان که دیگر به دستت نیاید چنان شنیدم که می گفت و باران دمع فرو می دویدش به عارض چو شمع که زشت است پیرایه بر شهریار دل شهری از ناتوانی فگار مرا شاید انگشتری بی نگین نشاید دل خلقی اندوهگین خنک آن که آسایش مرد و زن گزیند بر آرایش خویشتن نکردند رغبت هنرپروران به شادی خویش از غم دیگران #فقر #مروت #امير_جديدی
امیر جدیدی | یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی در انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری
...
520
1399/04/29