. گفتم برقص. گفت "زمان گذشت و مدتهاست موریانههای مردد با بیمیلی تمام ما را جویدهاند، نگاه کن جز مشتی خاک چه مانده از من و تو؟" گفتم برقص. بعد، هر پارهی تنش از رنجی به من برگشت. صنوبری شد و پیشِ روی بادهای مخالف ایستاد. در موسیقی باران برهنه رقصید. با انحنای تنش، و با بوی گیسوانش، و با گندم برشتهی بدنش. پاکوبان شنهای داغ کویر را رقصاند، و برگهای خیس جنگل را رقصاند، و نور از تنش تراوش کرد به شبِ دیجور رنج و عطش. گفتم برقص. گفت "پرندههای مهاجر راه گم کردند و برنگشتند و تو دیوانه بودی که مومن ماندی به تماشای آسمان، به شوق بازگشت رفته از دستها. نگاه کن، تمام شده، خیلی وقت است تمام شده". گفتم برقص. گفت برقص. من از هزار آینه برگشتم به او. رفتهبود. به برنگشتنش برگشتم. بعد، از خود گریختم به عمیق آبی اقیانوس مذاب، و همچنان که استخوان تنم آب میشد، آوازهای قدیمی زنان لر را خواندم، وقتی بچههای مردهشان را خاک میکنند. پنجه به صورتم کشیدم و مویه کردم و رقصیدم و گریستم. اقیانوس کویر شد و استخوان دلم از دستم رفت. گفتم برقص. گفت "در هر رنج دو مرگ مقدر است، مرگ اول تماشای کسی است که دوستت دارد و از رنج تو پیر میشود. مرگ دوم راندن اوست، مبادا که تماشای تو زخمش کند." گفتم برقص. عشقه شد و پیچید دور تنهی خشک تنم و یکی شدیم و زوال از ما گذشت و آغاز از ما گذشت و کسی به یاد نیاورد که بودیم. دو ابر شدیم در دو سوی آسمان. یکی سیاه، یکی سپید. و علاقه، ایمان گمشدهای بود و متاعی بی خریدار و شهری بی ساکن و شاعری بی شعر و راهی بی عابر و درختی بیبرگ و پرندهای بود که مادرزاد ترس از ارتفاع داشت. جنون نواخت و ما ساکت رقصیدیم، و رقصیدیم، و رقصیدیم، و کسی نبود ببیند در جشن دوری، رقص ما چه انقراض باشکوهی بود... #حمیدسلیمی
6،552
145
1399/04/22