ساکت و ساده وسبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای با او رسید وچیزی گفت . قاصدک بی تاب شد وهزار بار چرخید وچرخید وچرخید. قاصدک رو به فرشته کردو وگفت : اما شانه های من ظریف است . زیر بار این خبر میشکند . من نازک تر از انم پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم . فرشته گفت :درست است ،آنچه تو باید بر دوش بکشی ناممکن است وسنگین ;حتی برای کوه . اما تو می توانی ، زیرا قرار است بی قرار باشی . فرشته گفت :فراموش نکن . نام تو قاصدک است وهر قاصدکی یک پیامبر ان وقت فرشته خبر را به قاصدک دادو رفت وقاصدک ماند وخبری دشوار که بوی ازل وابد میداد. حالا هزاران سلام است که قاصدک می رود ، می چرخد ومی رود می رقصد و همه می دانند که او باخود خبری دارد . دیروز قاصدکی که حوالی پنجره ات امده بود خبری آورده بود وتو یادت رفته بود که هر قاصدکی یک پیامبر است . پنجره بسته بود ، وتو نشنیدی واو رد شد . اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد وبرود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت واو این همه بی قرار شد. عرفان نظر آهاری زندگیتان مملو از قاصدک های خوش خبر #مینا_نوروزی#کتاب
مینا نوروزی فرد | ساکت و ساده وسبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای با او رسید وچیزی گفت . قاصدک بی تاب شد وهزا...
60
1398/11/28