این روزها هر جا که سر میگردانی کسی را میبینی که دنبال دو بال است برای رفتن، و دیگر نیامدن. هرکس چمدانی در دست دارد، یکی چمدانش را پر کرده و پابهراه است، دیگری هنوز در تردید میان ماندن یا نماندن، در رنج سردرگمی از آن جنس که هر در راه ماندهای اسیرش است. آدم یک روز از پدر و مادری، در سرزمینی متولد میشود که هیچ نقشی در انتخابش نداشته اما همان خاک میشود وطن، جایی که در آن نفس کشیدهای و بالندگی را زیستهای. هیچ درختی به میل خود سودای ترک جنگل نمیکند. افراها ریشههایشان را در خاک نمدار سفت میکنند و کاجها پای در زمینهای سفتتر دارند، در سرزمینهای که با آفتاب همسایگی کمتری دارند. هیچ افرایی به وقت خشکسالی ریشهاش را جمع نمیکند برود به زمینهای مرطوب قطبی، و هیچ درخت اناری در باغهای بهاری میوه نمیدهد. جنگل اگر سوخت در آتش، درخت خودش شعله میشود و مرگ را در آغوش میگیرد اما آدم که درخت نیست. و پرنده هم نیست که کوچیدن راز خلقتش باشد. آدمی دوست دارد موطنش، خاکش، ریشهجایش، حاصلخیز باشد آنجور که نشود فکر جداییش را در خاطر مرور کرد و ما کم نجنگیدیم که این خاک پرحاصل شود. هنوز خون نسلهای قبل از من تازه است بر بستر هرمز تا ارس، هنوز از خوابگاه دانشگاه تهران صدای مبهم حقطلبی میآید، هنوز در ذهن ولیعصر خط بلند سبزی جاریست که اگر بویش کنی تهمانده عطری دارد از امید، از رویش و زندگی. راه دور چرا؟ به سبابههایمان هنوز جوهر بنفش است که نبود کاش... ما این راه دراز را نسل به نسل آمدیم تا جنگلمان، این سبز مرتع دردانه، خانه اول و آخر باشد اما نشد. زور درخت به موج سرما نرسید و حالا اینهمه چمدان در صف انتظار فرودگاه قصه همان رفتنها و نرسیدنهاست. روزگاری گمان میکردم چرا رفتن؟ خانه همیشه خانه است، وطن پدر است، مادر است، جان است. مگر میشود این همه را پشت گیت سنگی فرودگاهی رها کرد و رفت؟ مگر میشود خاطرات جمعی یک قوم را از ذهن زدود، فرهنگ را، زبان و لهجه و رشته رشته دیانآی را که پر از کدهای موکد ملیت است رها کرد و ندیده گرفت؟ فکر میکردم کندن از خاک مثل کندن از رحم مادر پر از غربت است و چرا رفتن وقتی میشود ماند و ساخت انچه را که باید. اما اکنون که اطرافم پر است از اینهمه چمدانهای پر یا خالی که بار غم و دلشوره دارند و آن چشمان مضطرب ترسان از پذیرفته شدن یا نشدن، دیکر هیچکدام برایم موهوم نیست. این صف مطول همنسلانم که هر روز بیشتر کشیده میشوند پشت درهای سفارتخانهها مردمی خستهاند که شاید پیشتر هیچگاه سودای هجرت نداشتهاند. امان، امان از جبر جغرافیایی. #پریسا_شمس
615
0
1398/05/07