سکانس آخر مداد بنفش دفتری که هر کنجش خاطره بود، خاطره گریههای بسیار پشت همین درختان سبز در روزهای اوج اندوه، خاطره خندههای بیخیال زیر همین درختان سبز در روزهای سرخوشی، خاطره بحثها و تو سر و کله هم زدنها برای رسیدن به ایدههای بهتر، خاطره تولدها، مرگها، جداییها ، شکستها و از نو به میدان رفتنها و کار و نوشتن و نوشتن...نوشتن که فصل مشترک تمام لحظهها بود. خداحافظ دفتر خیابان مگنولیا، خداحافظ ساختمان قدیمی بر قائممقام که زمانی خانه من بودی، ما رفتیم اما خاطرات را هم میبریم، رفاقتها و قصهها را هم. شاید بعدها که نو شدی و طبقه روی طبقهات چیدند و قد کشیدی، روزی این تصویر به خواب زنی دلشکسته رود که در بالاترین طبقه ساکن است، این تصویر یا تصاویر روزهای بهت و بغض من کنار همین درخت مگنولیا، شاید آن زن بیدار شود و فکر کند که خواب غریبهای را دیده اما من و تو میدانیم که خواب او، قصه مکرر مردمان این سیاره است. آسیاب بهنوبت. تیرماه ۹۸
435
32
1398/04/13