لحظاتی بود که خنده و گریه را به هم پیوستم خندان گریستم لحظاتی که تنهایی و بی مهری بر وجودم چنگ انداخته بود و و رنج توان از قدم هایم می گرفت زمین خوردم به یادت برخواستم و‌ ادامه دادم لحظاتی که هیچ پناهی را نمی یافتم و هیچ همراهی نبود به تو پناه بردم لحظاتی که دلم را مملو مهرت و ذهنم را سرشار یادت کردم و آن زمان آرامش یافتم
قربان محمدپور | لحظاتی بود که خنده و گریه را به هم پیوستم
خندان گریستم
لحظاتی که تنهایی و بی مهری بر وجودم چنگ اندا...
20
1397/05/19