بيشتر از يكسال بود مَگنوليا را نديده بودم دو سه روز پيش گوشه اى نشسته بودم و به برگهاى خشك شده ى پاييزى چشم دوخته بودم ، بوىِ گُلِ مگنوليا فضا را پُر كرد ، سرم را بلند كردم ،خودش بود .مگنوليا و يك كوله پُشتى...با سرعت زيادى حركت ميكرد ، آخرين بارى كه با چنان سرعتى حركت كرده بود زمستان چند سال پيش بود...همين كه خواستم صدايش كنم، ايستاد ، خيلى آرام برگشت و پشتِ سرش را نگاه كرد ،درست مانند زمستان چند سال پيش ،ساكت ماندم و تماشايش كردم.مرا نديد...نگاهش نگاهِ هميشگى نبود و لبخندش نه لبخندِ خوشحالى بود ،نه لبخندى تلخ...شايد از روىِ عادت لبخند ميزد...شك نداشتم كه دارد بدرود ميگويد...نميدانم با كى ، چى ، يا كدام خاطره ؟ فقط ميدانستم اين بدرود با هر چه كه بود براىِ هميشه است ...احساس كردم بايد اين لحظه را ثبت كنم ،همين كار را هم كردم . در ذهنم يكى از بهترين عكسهايم بود،تنها چند ثانيه سَرَم را پايين انداختم تا يكى از بهترين عكسهايم را ببينم...كه البته نبود . عكسى بود خيلى معمولى .سَرَم را كه بلند كردم مگنوليا رفته بود...بارها به عكسش نگاه كردم ...به نگاهش ،به لبخندش،به حالتِ ايستادنش و ناگهان فهميدم ..او به انتظارى طولانى و بى حاصل بدرود گفته بود! بدرود مگنوليا،شايد يك روز از همين راه بازگردى،با نگاه و لبخندى متفاوت (دلنوشته كه نه ، چيزى شبيه يك دلنوشته) #پاييز #انتظار #بدرود #سحر_جعفری_جوزانی #حركت #مگنولیا #انتظارطولانی
سحر جعفری‌جوزانی | بيشتر از يكسال بود مَگنوليا را نديده بودم
دو سه روز پيش گوشه اى نشسته بودم و به برگهاى  خشك شده ى پ...
1،209
1399/08/11