. چشمم خورد به عكس دوم كه هديه ي ست ارزشمند و چند ساليه مهمون كتابخانه ما ... ناخداگاه دلم لرزيد ... در همين حال رفتم داخل اتاقي ديگر ... چشمم افتاد به عكس اول... حاج حسين همداني ... دلم آتش گرفت ... به سان هميشه چه در زمان حيات و چه بعد از شهادت به وقت گرفتاري حاميم بود ... سر كنار عكسش گذاشتم ... به زبان دل گفتم ؛ چند ماهه توسلات گوناگون كردم، اما ... با بي ادبي گفتم؛ من ادم صبوري نيستم حاج حسين آقا ... اگه تا اذون مغرب راهي جلوم نذاري مي رم كه مي رم ... يا علي! اذون مغرب شد ٩٨/٨/٨
محمدرضا شفیعی | .
چشمم خورد به عكس دوم كه هديه ي ست ارزشمند و چند ساليه مهمون كتابخانه ما ... ناخداگاه دلم لرزيد .....
41
1398/08/12