مدتهاست که مرده ام و تو هنوز جسد متلاشی شده مرا به دوش می کشی.جنازه ام باد کرده و روی دستت مانده است.چشمانم دیگر فروغی ندارد عروسکم و دستان مهربانت هنوز هم موهای کپک زده ام را به آرامی نوازش می کند.مرا به دوش می کشی! از اینجا تا نمی دانم کجا!نمی دانم کجا می روی،نمی دانم چرا می روی؟ بازهم پرنده ای شانه ام را نوک می زند و بعد روی سرم می نشیند.اینبار مرا زمین می گذاری و به سمت پرنده موذی سنگ را رها می کنی.کمی به سوی پرنده می دوی و پرنده دور می شود.چشم از رد پرواز پرنده بر نمی داری.کلافه برمی گردی و کفتار گرسنه هم دور می شود.کفتار دیگر غریبه نیست.زمان زیادیست با فاصله دنبالمان کرده است.نگاهش می کنی، او هم دورتر می ایستد و گوشه ای بازهم منتظر می ماند.خسته کنارم روی زمین می نشینی.بالاخره گریه ات می گیرد.تازه دارد باورت می شود مرگم را.دارد باورت می شود جنازه را تا ابد نمی شود به دوش کشید.دارد باورت می شود باید رها،رها،رهایم کنی در باد! در نسیم در خاک...این ابتدای یک راه طولانی ست.کاش باورت نمی شد،حالا که کفتار زوزه می کشد. کاش باورت نمی شد. #همایون_غنی_زاده
112
1399/05/22