از زمانی که یادش می آید، یعنی از سن چهار، پنج سالگی اش تا همین الان که تارهای سفید موهایش، پیشانی و کمرش را قلقلک میداد، در ساعاتی از روز که سکوت در خانه جاری بود و صدایی جز ترق توروق شیشه ها و دیوارهای بتونی خانه شنیده نمیشد، برای لحظه ای جلوی فریم مربع شکل پنجره ی اتاقش میخکوب میشد. این فریم با آن آسمان و خورشید و ابر و سه درخت تبریزی لرزانش او را به زمان ناشناخته ای می برد. شاید رنگ طلایی خورشید بود که او حدس میزد، این زمان، زمان روم باستان باشد. و برای همان یک لحظه که مسخ میشد و از دنیای امروزی اش فرار میکرد، در این فریم مربعی ، فرشته ی کوپیدو را می دید که بر روی ابرها نشسته و چنگ مینوازد.شاید اصلا از همان دوران آمده بود. به خاطر همین بود که در دنیای امروزی عجیب غریب به نظر می آمد. شاید هم روزی میرسید که به آنجا برود یا مانند پرنده ای به سمت این فریم مربعی پرواز کند و خودش هم جزوی از آن بشود و وقتی به آنجا می رسید پسوخه ای بود که با بوسه ی کوپیدو جان دوباره میگرفت و نوای باستانی چنگش او را به رقص و پای کوبی وا میداشت و می دانست فرشته ای هست که او را خوب میشناسد.
10
1398/11/25