٢٩١- امشب رفتم دنبال بارانا خونه ى عموش (منطقه ى نسبتاً خوبى هم هست) كمى تو كوچه منتظر شدم تا بارانا بياد كه ديدم از ته كوچه يه دختربچه ى مثلاً هشت نُه ساله با پدرش دست تو دست دارن ميان دختره گفت: بابا هوا خيلى سرد شده كاش با ماشينمون مى رفتيم پدرش گفت: خوشگلم سريع مى ريم مى خريم و برمى گرديم، ده دقيقه هم نميشه، تازه ورزش هم هست دختره گفت: پس چرا تا ديشب اين راه و با ماشين مى رفتيم؟؟ چرا امشب كه هوا سردتر شده اينو ميگى؟؟ .. ديگه صداشونو نمى شنيدم فقط از خجالت كلاهمو كشيدم پايين تر و خدا خدا كردم بارانا دو دقيقه دير تر بياد تا اين پدر و دختر از اين كوچه ى سرد رد بشن. ٢٩٢- يه روز بالاخره دُرست ميشه از دل ويرانى آبادانى شكوفا ميشه فقط بعضيا بايد زودتر برن اگه خدا بخواد
0
1398/08/24