من فکر می کنم که زندگی در بلاها و تراژدی ها غایب می شود.متوقف می شود،منجمد می شود و چون کودک ترسیده ای گوشه ای می افتد،می خزد، پنهان و منتظر می ماند.منتظر آدمهایی با رویاهای شیرین.همانها که زندگی را بسادگی دوست دارند.همان ها که شمعدانی آب می دهند،که گل بو می کنند،که دمپختک درست می کنند،که لبخند می زنند،که چای دم می کنند که زیرلب آواز زمزمه می کنند،که زیر باران کیف می کنند و هر جا خستگی در می کنند یک آخیش بلند می کشند. و بخاطر زیبایی های کوچک زندگی همیشه ذوق می کنند.تاریخ چقدر مدیون این آدم هاست.اینها بوده اند و هستند که بی تعلل و بی وقفه،بارها در میان آوارهای مرگ،پیکر بی رمق و نحیف زندگی را جستجو کنند،پیدایش کنند،از زیر آوار بیرونش بکشند،از روی زمین برش دارند،خاک لباسش را بتکانند،آبی صورتش بزنند و چسب زخمی روی زانویش بگذارند و در آخر در حالیکه عاشقانه نگاهش می کنند پیشانی اش را ببوسند و بگویند برو بسلامت! و او برود تا دوباره راهی و جاری شود.تاریخ با بلاهایش چقدر مدیون این آدم هاست؟! #همایون_غنی_زاده اما و البته آلبر کامو در طاعون می گوید: «بلا مقیاس انسانی ندارد. از این‌رو انسان با خود می‌گوید که بلا حقیقت ندارد و خواب آشفته‌ای است که می‌گذرد. اما نمی‌گذرد و انسان‌ها هستند که از خواب آشفته‌ای به خواب آشفته‌ی دیگر دچار می‌شوند.»
138
1399/05/15