عزا عزاست امروز “روز عزاست امروز” کودکی ام ناشنیده می گرفت آبی های عزا را به شیطنت در پنهان شدن پشت گوشه یِ چادر سیاه مادرم کودکی ام را شور می گرفت به گم شدن به اشک نمی رسید مادرم میان هزار چادر سیاه مادرم بود • حالا بزرگ شده ام عزا را تن کرده ام خانه را نمی بینم مرگ گاه و بی گاه آیفون خراب خانه را می زند پول تعمیرش را ندارم چهره اش را نمی بینم اینجا مرگ سحر خیز است سال هاست اولین خبرهای روز مره گی مرگ است به کوچه می روم بهار ، پاییز و تابستان ، زمستان می شود فرقی نمی کند هنوز ابرهای خاورمیانه در گوش هایم زمزمه می کنند “روز عزاست هر روز “ حالا بزرگ شده ام حالا به جای شور هر روزها دلشوره می گیرم برای کودکانم برای کودکان سرزمین ام و سرزمین ام غمگینم برای مرگ برای مرگ که کارخانه اش را گرفته اند و خودکار می کشند دیروز من امروز من فردا من من مرگ را برای کسی نمی خواهم این کارخانه کارگر هایش را هم نمی خواهد بی کارگر می کشد یک روز آب یک روز نان یک روز جان یک روز مثلا برادری می خواهد به خانه رود به قیمت یک کلیه یک روز مثلا خواهری می خواهد به خانه رود خانه اش را پیدا نمی کند خانه ای که سیاه بود اما امن ، شبیه چادر مادرم شبیه صدای بنان شبیه آواز تو ای پری کجایی که تو را از قعر شب به خانه می رساند شبیه شب با رازهای امیدوار کننده اش امید چه نام غریبی نا امید چه هزارچهره یِ آشنایی ... سجاد افشاریان ؛ مهر بی مهر هزار و سیصد و نود و نه / تهران #ایران #سجاد_افشاریان
سجاد افشاریان | عزا عزاست امروز 
“روز عزاست امروز”
کودکی ام ناشنیده می گرفت
آبی های عزا را
به شیطنت در پنهان شدن
پ...
293
1399/07/07