جوان متمولی به لحاظ معاشرت با دوستانی فاسد، همهی اوقاتش را به میخواری، هرزگی و قمار میگذراند و در این مسیر، همهی ثروتش و حتی همسرش را از دست میدهد.او با پسر کوچکش آواره شهرها میشود.حادثهای پسرش را نیز از او دور میکند.پسرک از روی ناچاری به تکدی روی کرده و پدر نیز به هنگام کار، طی حادثهای بینائیاش را از دست میدهد.با همهی این احوال سرانجام،پدر، پسر و مادر یکدیگر را مییابند و زندگی تازهای را آغاز میکنند.