حدودا ٧ سال پيش يكى از عزيزترين هايم را از دست دادم ، رفت ... با شكوه و زيبا ، همانطور كه مى خواست ؛ همانطور كه زندگى كرد رفت ؛ سبك و تميز ... روز رفتنش ؛ روزى كه شاهد ريختن خاك روى تن بى جانش بودم به جرأت سخت ترين روز زندگى ام خواهد ماند ... آن روز آسمان مى گريست ، زمين مى ناليد ، و ما غرق حيرت و حسرت و غم بوديم ... بابا شادمان رفت ، او كه آغوشش گرم ترين جاى جهان و صدايش طنين انداز ترين آواى هستى بود؛ ديگر بينِ مان نبود ، پدر بزرگم ، بزرگ خاندان ما ، تاج سرمان رفت ، و با رفتنش خيلى چيز ها با او رفت ... تا وقتى كه بود خانه اش مأمن جان تمام خانواده بود ، اما از سر خاكش ، كه برگشتيم خانه ديگر خانه ى قبل نبود ، ما هم ديگر آدم هاى قبل نبوديم . وقتى رفت انگار يك تكه از آسمان ، يك تكه از زمين ، يك تكه از روح ما و بخشى از واژگانِ مان هم با او رفت كه رفت ... راستش ما هنوز هم آدم هاى قبل نشده ايم ... نمى توانيم ، نمى شود ... بعضى رفتن ها مثل حضورشان آنقدر عميق اند كه جايشان هيچوقت پُر نمى شود ... . . . اين ها را نوشتم كه بگويم "زهرمارى" كجاى زندگى ام است ، كجاى قلبم ، و كجاىِ جايى كه ديگر نيست و رفته ... از قضا فردا آسمان بغض دارد ، و زمين نا آرام است ! از فردا ما پر شور آماده ايم تا تماممان را برايتان اجرا كنيم ... "زهرمارى" تكه اى از وجود ما است ، تكه اى مهم ... از فردا با احترام اين تجربه را با شما شريك خواهيم شد . براى بابا شادمان ، براى ميلاد ، براى زهرمارى ، تا ديدار ...
محمدعلی شادمان | حدودا ٧ سال پيش
يكى از عزيزترين هايم را از دست دادم ،
رفت ...
با شكوه و زيبا ،
همانطور كه مى خواست ...
556
1397/01/19