. سه ساعت بعد از اینکه پست دیروز را گذاشتم جلال زنگ زد . شیرجه زدم ، گوشی را برداشتم و گفتم “ جلال جانم ، خوبی؟ “ جلال گفت “این دیوانه بازی ها چیه در می یاری ، این چی بود تو اینستا گذاشتی ؟ کلی آدم فکر کردند من مرده ام” گفتم “ جلال کجا بودی؟ الان که زنگ زدی انگار خدا دنیا را به من داد” جلال گفت “ من هر روز بهت پیغام می دادم حال ات را می پرسیدم تو عین خیال ات نبود پیغام ها را باز هم نمی کردی ، تا نبودم عزیز شدم؟‌” گفتم “ من فکر می کردم هر جوری بشه تو همیشه هستی” جلال گفت “ اونایی که همیشه هستند هم یه موقع هایی دیگه نیستند” گفتم “ یعنی چی؟ “ جلال گفت “ ببین کاکتوس اصلا آب نمی خواد ولی کاکتوس هم آب می خواد” به جلال گفتم “تا عمر دارم این حرف ات یادم نمی ره” امروز ظهر جلال زنگ زد، توی یک موقعیت ناجوری بودم و با خودم گفتم نیم ساعت بعد زنگ خواهم زد، اما نمی دانم چرا فراموش کردم. الان جلال دوباره زنگ زد و گفت “ باز هم چهار تا پیغام گذاشتم و ندیدی” بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد قطع کرد...
سروش صحت | .
سه ساعت بعد از اینکه پست دیروز را گذاشتم جلال زنگ زد . شیرجه زدم ، گوشی را برداشتم و گفتم “ جلال ...
2،969
1399/08/18