. «بُشقابِ سفید» داشتیم ناهار می‌خوردیم ، بلند شد ویک کاغذ را گذاشت روی میز و بعد سوئیچ ماشین را گذاشت روی آن. پرسیدم: چرا اینجوری کردی؟! گفت: باید ادرس دکتر فلانی را بفرستم برای نگار ، خواستم یادم نرود! نشست و ناهار را ادامه داد. نگاهش می‌کردم، انگار جوابم را کامل نگرفته بودم. مغزم مثل نیمه شب بود! مُشتش را بُرد سمتِ بشقاب سبزی -گفت: جدیدن یادم می‌رود! بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد به کسی چیزی بگویم یا حرفی بزنم اما تا می‌خواهم شروع کنم ، تمام! بعد‌هم دستش را شبیه به پریدن چیزی در هوا تکان داد. -الان هم ادرس را گذاشتم روی میز که خواستم با ماشین بروم بیرون یادم باشد برای نگار بفرستم. گفتم: چه سخت شُد! خندید و گفت: سخت‌تر وقتی‌ست که سوئیچ را ببینم و یادم نیاید کاغذ زیرش ادرسِ دکتر است برای نگار! همیشه یک سخت‌تری هم از سخت وجود دارد! تلخ‌تری از تلخ!گاهی هم بهتری از بِه.دیروز نغمه را دیدم می‌گفت...چیز! فهمیدم یادش رفته! سکوت شُد، کمی که گذشت با قاشق کوبید وسطِ بشقاب و بلند گفت: نغمه دارد برای همیشه می‌رود. بعد هم انگار غم را با غذا قورت داد. . . . داشتیم میز را جمع می‌کردیم ، یک جایی از جمع کردنِ میز شروع کرد صدای بوق ماشین را درآوردن، عادت داشت ، هر وقت به چیزی می‌رسید که یادِ غمش را تازه می‌کرد ، سر و صدای الکی در می آورد. . بشقاب و قاشقش را گذاشت در سینک، آب را باز کرد و اشکش روی صورتش سُر خورد-لعنت به یاد که از فراموشی قوی‌تر است.
صابر ابر | .
«بُشقابِ سفید»

داشتیم ناهار می‌خوردیم ، بلند شد ویک کاغذ را گذاشت روی میز و بعد سوئیچ ماشین را ...
822
1399/06/07