برای پروژه ای به مدت دو ماه رفته بودم اصفهان ، اواسط کار که دو روز کار نداشتم زنگ زدم به دخترم که تا بحال اصفهان نیامده بود گفتم دو روز بیکارم سعی کن زود بیایی اینجا هم همدیگه رو میبینیم هم تو شهر زیبای اصفهان را میشناسی و هم کلی با هم خوش میگذرونیم ، اونم حرف منو گوش کردو با یکی از دوستهای من اومدن اصفهان ، چون وقت کم داشتیم از صبح تا نیمه های شب به دیدن شهر دیدنی اصفهان میرفتیم و خوش بودیم و کلی خاطره ی خوب برای پس انداز ذهنمون جمع آوری میکردیم ، بلاخره اون دو روز زود تموم شد و دخترم و دوستم برگشتن تهران . چند روزی که ار رفتن اونها گذشته بود ومن از اون دو روز فاصله گرفته بودم داشتم توی دوربینم عکس هامونو نگاه میکردم که یاد دو بیت از یک غزل بلند کمیاب حسین منزوی افتادم ، هر چه رنج است ذاتش درنگی ست هرچه شادیست اصلش شتابی ست زمهریری ست دنیا که در آن عشق یک فرصت آفتابی ست .
افسانه ناصری | برای پروژه ای به مدت دو ماه رفته بودم اصفهان ، اواسط کار که دو روز کار نداشتم زنگ زدم به دخترم که ت...
31
1395/06/14