به خوبی می دانم اگر سالها عضو کانون نبودم, امروزِ دیگری در انتظارم بود. یک: پدرم کتابفروش بود اما اولین کتابهایی که عاشقشان شدم را با همین کارت گرفتم. در کانون. همه ی کتابهای کودکانه و بزرگسالانه ی مغازه ی بابا را می خواندم و وقتی شیفتِ پسران می شد, در بین قفسه های کانون به دنبال "جک لندن" و "ژول ورن" و "مرادی کرمانی" چشم می چرخاندم. خلاصه ی کتاب را می نوشتیم و می خواندیم برای هم. دو: اولین عکسهایم را با دوربین آنالوگی گرفتم که شبانه روز آویزانم بود. خیلی هم راحت نبود بچه ی دوربین به دستی را در خیابان های شهر جدی بگیرند و گه گداری با اردنگی شرش را کم نکنند. یک مرتبه هم از پیرزنی که فلج بود و گدایی می کرد به خیال کودکانه ام عکسی شکار کردم اما مردمعتادی که او را کنار خیابان می گذاشت از ترس این که عکس را به جایی ندهم تا سه خیابان آن طرف تر به دنبالم دوید. آن دوربین و آن عکس ها را چاپ نکرده به مربی عکاسی ام در کانون می دادم. او فیلم را می گرفت و با مشورت مرکز, عکس های خوبش را چاپ می کرد و باز فیلمی دیگر به من می داد. سه: هفتاد نفری توی سالن بزرگ کانون جمع شده بودیم و کارگردانی از مشهد آمده بود تا تستِ بازیگری بگیرد. گرفت. شدیم شانزده نفر. باز گرفت و شدم حسن کچل نمایشی که پایم را به صحنه باز کرد. سال بعد تلویزیون خانه ی ما خراب بود و با مادرم به خانه ی همسایه رفتیم تا برای اولین بار نه خودم بلکه عروسک حسن کچل و صدای پسربچه ای را ببینیم که فکر می کرد تا آخرِ عمر بازیگر خواهد ماند. چسبید. سالها عروسک ساختیم و نمایش کودکانه اجرا کردیم. در همان کانون با همان صندلی های چوبیِ معروف. چهار: یک بار نشستم و خوب فکر کردم. بعد با خودم عهد کردم که هیچ گاه کارمند هیچ اداره ای نخواهم شد مگر کانون. کانون اداره نبود. حالا را نمی دانم. اما عهدی است که بسته ام و اگر روزی از من بخواهند یا دلم بیش ازین تنگ شود, مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خواهم شد. یا حداقل فیلم خواهم ساخت برایش. کانون روشناییِ ممتدی که چند دهه آسمانِ فرهنگ ایران را روشن نگه داشته است. پنج: مدتی است خوشحالم که شاعر موردعلاقه ام, مدیر کانون است. #فاضل_نظری #محمدصادق_دهقانی #کانون_پرورش_فکری_کودکان_و_نوجوانان #فرهاد_آقابیگی #نمایش_حسنی_و_دیوسیاه #عکاسی #کتاب_کودک_نوجوان #کانون_پرورش_فکری #کانون_پرورش_فکری_مرکز_بیرجند
محمد صادق دهقانی | به خوبی می دانم اگر سالها عضو کانون نبودم, امروزِ دیگری در انتظارم بود.
یک: 
پدرم کتابفروش بود اما ...
57
1398/09/29