مرگ مرا امان نداد آخرین نفساتم بود تنها کنج اتاق بودم و فقط پنجره و پرواز پرندگان در آسمانی ک ابرهم تقریبا آن را پوشش داده بودمیدیدم نمیدانم حس خوبی بود یا نه خلاص شدن از دنیایی که سال ها درآن زندگی کردم یا نکردم نمیدانم شاید هم فقط زنده بودم من متعلق ب آسمان ها بودم و کنج اتاق زندگی میکردم جایی در میان پرندگان و آواز های خوش جایی بالاتر از ابرها و بخارها همه را میدیدمو زندگی آرامی‌داشتم. من نخواستم و خواستند و به دنیا آمدم گریه میکردم ناراحت بودم از آمدن به جایی که حتی برای نفس کشیدن هم باید پول پرداخت کرد وگرنه نمیتوانی رایگان زندگی کنی چشم هایم را که بازکردم کسانی را دیدم شبیه به خودم بااین تفاوت که آن هاچهره هایی بودند روشن با درونمایه های تیره و تار به گریه هایم میخندیدند چشمانم سیاهی رفت دست و پایم‌را حس نکردم حتی گلویم راهم گرفته بودند فشار میدادند خواهرم نرگس را صدا زدم کمک خواستم کسی نبود، ب سمت آسمان در حرکت بودم ک دیدم آمده و گریه میکند دیدم که صدایم میزند ایستادم تا نگاهش کنم ولی مرا کشان کشان میبردند گفتند دیرمان شده دلم میخواست از داخل خانه بروم تا قاب عکس مادرم را هم در گوشه اتاق ببینم ولی همانطور که مرا آوردند مراهم میبردند بدون این ک بخواهم.گریه و ترس نرگسی کوچولو را دیدم و نتوانسم کاری کنم مرا بردند و اجازه ندادند حداقل درآغوش بگیرمش .روزهای بسیاری سپری شده نرگسی کوچولو عکس مرا بغل کرده ب او میگویند رفته سفر برمیگردد کمی آرام میشود و بازهم بیقراری مرا میکند آخر کسی را جز من نداشت میخواهم ب سمتش بروم‌، این بار در آسمان زندانی شده ام نرگسی‌ اگر مرا میخوانی بدان دوستت دارم نوشته شده در دهم خرداد ماه 99 ساعت 19:26
امیرسالار رجبی | مرگ مرا امان نداد آخرین نفساتم بود تنها کنج اتاق بودم و فقط پنجره و پرواز پرندگان در آسمانی ک ابرهم...
18
1399/03/11