‫یک جوری مرگِ لعنتی چنبره زده کنارمان و ما،  فقط با چشمانِ تر و بهت زده اطراف را می پاییم و ساعت و تقویم را که بگذرد این روزها. فقط بگذرد.‬ ‫کمی کمتر از دو سالِ پیش خانمی پیامکی فرستاد برایم با این شرح که آقای بریجانی ایران اند و مایل اند شما را ببینند. نوشتم آقای بریجانی؟ گفتند آقای حسن بریجانی بازیگر تئاتر و سینما در سوئد. ردی از ذهنم گذشت و یادِ یک بازی درخشان در فیلم خانه جهنمی، ساخته ی مهم خانمِ سوسن تسلیمی افتادم. پرسیدم هم اوست؟ از شنیدن پاسخِ مثبت چنان خوشحال شدم که توگویی رفیقِ عزیزِ سفرکرده ای بعد سالها بازگشته. خوشحال تر اینکه او پرویز را دیده بود و می خواست کارگردانش را ببیند و نمی دانست سالها قبل از ساختن پرویز، شیفته ی بازی اش شده بودم. قراری گذاشتیم که جور نشد. به شمال رفت. زادگاهش. و قرار بی قرار شد. گذشت تا همین یک ماه پیش که فیلمنامه ی جدیدم تمام شد و برای نقش اصلی اش ذهنم درگیر او بود. داستانی که در سوئد می گذرد و درباره ی مهاجرت است. ناامیدانه در گوشی ام نامش را جستجو کردم و شماره ی آن خانم را پیدا کردم و تماس گرفتم. گفت از همان روزها از او بی اطلاع است اما شماره ای از ایرانش دارد. لطف کردند و من، مشتاقانه و ناامید تماس گرفتم. مردی گوشی را برداشت. پرسیدم آقای بریجانی؟ گفت خودم هستم. نمی دانم چرا کمی طول کشید خودم را جمع و جور کردم و معرفی کردم.که شناخت. گفتم شما ایرانید؟ گفت برگشتم. بعد از چهل سال. می خواهم اینجا کار کنم.برایش شرح ماوقع دادم و از داستانِ فیلم گفتم و جوری سر ذوق آمد که نگو. گفت من بی مدیر برنامه ام در ایران و کسی مرا نمی شناسد و کمک کن کار کنم. گفتم با کمال میل. داستان فیلم را تلفنی برایش تعریف کردم. گفت عجب داستانی. بفرست برایم و هفته بعد می آیم تهران که گپ بزنیم.مشغول اتمام فیلمنامه ای به زبان سوئدی بود برای تهیه کننده ای در آنجا. من فیلمنامه ی " مجمع الجزایر باد" را برایش در واتس آپ فرستادم. پیام داد پرینت کردم که راحت بخوانم. دو روز بعد زنگ زد که عالی ست. بعد مدتها یک متن درباره ی مهاجرت خواندم که درست است.گفتم تعارف را چه خوب به یاد داری بعد از چهل سال. گفت بی تعارف می گویم.کمک می کنم ساخته بشه. اونجا تهیه کنندگان خوب می شناسم.گفتم عجالتن خودت را می خواهم.گفت هستم.هفته ای گذشت و خبری ازش نشد.تماس گرفتم با احتیاط که مثلن مزاحم نباشم. لابد نرسیده. پیغام صوتی گذاشت که تهرانم و حالم خوب نیست و بیمارستان امامم. برای کیسه صفرا. مرخص شدم می آیم پیشت. (ادامه در کامنت) #حسن_بریجانی #مهاجرت
مجید برزگر | ‫یک جوری مرگِ لعنتی چنبره زده کنارمان و ما،  فقط با چشمانِ تر و بهت زده اطراف را می پاییم و ساعت و ...
218
1399/05/05