' سوال: دوست داشتید اولین جمعه‌ی تابستانِ خود را چگونه بگذرانید؟ جواب: به نام خدا دوست داشتم اولین جمعه‌ی تابستان، تبدیل به این گلدانِ شمعدانیِ صورتی شوم و تمامِ زیبایی‌ام را به شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره‌ی خانه‌ی متروکِ روبرو هدیه کنم که از تنها رها‌ شدن خسته ‌است. ' خستگی‌اش را از نگاهِ‌ پُر حسرتی که به رفت‌ و آمدِ هر روزه‌ی ساختمانِ ما می‌اندازد فهمیدم؛ و آه‌هایی که بلند از ته دلش می‌کشد وقتی صدای قدم‌های ما بر سنگفرشِ غبارگرفته‌اش طنین‌انداز نمی‌شود؛ و لبخندش وقتی آن‌چنان مشتاق از پشت‌بام خانه نگاهش می‌کنیم و می‌گوییم کاش خانه‌ی متروکِ روبرو مال ما بود. ' باد، پوشال و درِ کولرها را به اطراف پرت کرده. وسط سقف آب جمع شده. میز و صندلی‌هایِ بیرون مانده زنگ زده‌اند. خانه‌ی متروک دلش می‌خواهد ما را به نوشیدن چای در آن حیاطِ وحشیِ پُر درخت دعوت کند؛ یا دستمالی به دست‌مان بدهد تا غبارِ حزن را از آجرهایش بزداییم، یا ما را روی نرده‌ی پلکانِ نیم‌دایره‌ای که عمارت را به حیاط وصل می‌کند بنشاند تا به نوبت از آن سُر بخوریم و صدای قهقهه‌مان لابه‌لای شاخ و برگ چنارهای قدیمی‌اش بپیچد. ولی نمی‌شود. همه‌ی درها قفل است. پوسیدن، بزرگ‌ترین اجحاف در حق این معماریِ ظریفِ زیبای رها شده ا‌ست. حقیقت این است که کاری از کسی بر نمی‌آید. سهم ما تنها حسرت است از نگریستن به بنای باشکوهی که در این‌ عکس فقط پنجره‌اش پیداست و به آهستگی از بین می‌رود. با همه‌ی این‌ حرف‌ها، شاید هنوز مردهایی هستند که پوسیدنِ خانه‌های متروک را باور نمی‌کنند و پشتِ حصارِ پنجره‌های ویران، گلدان شمعدانی صورتی می‌آویزند و هر هفته به آن آب می‌دهند. ' ' '
مهراوه شریفی‌نیا | '
سوال:
دوست داشتید اولین جمعه‌ی تابستانِ خود را چگونه بگذرانید؟

جواب:
به نام خدا
دوست داشتم اولین...
1،803
1399/04/06