. در پارک نشسته بودم هوا سرد بود . و داشتم فکر می کردم که چه خوب که زیاد پوشیدم . پیرمردی به سمتم آمد ؛ سلام ... ببخشید ... هوا سرده ؟ و من یخ کردم . هوا ؟... یه کم ... نه اونقدر . نمی دانستم چه بگویم . هنوز هم نمیدانم . فقط میدانم جرات نکردم رازی را که مغزش از او مخفی نگه داشته بود فاش کنم . به احترام وجودش دروغ گفتم . دندانهایم به هم فرو رفته بود . مانند چانه ی پیرمرد که به دماغش رسید . چقدر سخت است که نتوانی حرف بدنت را باور کنی . به خودم می گویم ، من از کجا می فهمم که هوا سرد است یا نه؟ از دیدن برف ؟ از شنیدن باد ؟ از بوی سوز ؟ از مزه ی آب دماغ بالا کشیده شده ؟ از پرهای پوش کرده ی گنجشکِ کز کرده ی روی درختِ لخت ؟ از نوکِ دماغِ سوزن سوزن شده ؟ از های برآمده از دهان ؟ از گز گز نوک انگشتان ؟ یا از اخبار هواشناسی ؟ چه باعث می شود که از یک مردِ چاقِ پوشیده در پولیور و کاپشنِ زیپ کشیده بپرسم هوا سرد است یا نه ؟ جز بی اعتمادی به "احساس" خود ؟ خلاصه که عجیب سردم است . پ.ن: عکس تزئینی نیست ، این گنجشک شاهد ماجرا بود . هشت/یازده/نودوهفت
بهادر مالکی | . در پارک نشسته بودم 
هوا سرد بود .
و داشتم فکر می کردم که چه خوب که زیاد پوشیدم .
پیرمردی به سمتم ...
36
1397/11/08