. چند ماه میشد که شبیه به همیشه نبود ،من هم دل نمیدادم که مبادا خیال برش دارد که واقعن غم در تنش رفته. عادت داشت آبِ خنک بالای سرش بگذارد و بخوابد. از هر ده شب هم یکبار بلند میشد و آب میخورد. مابقی شب ها ، آبِ لیوان میشد سهمِ ختمی های لبِ پنجره. یکروز صبح که به نظرم آمد دیرتر از معمول از تخت کنده، در اتاق را زدم و وارد شدم، روبروی دیوار نشسته بود، چهار زانو روی تخت، لولا که صدا کرد، گفت امروز دریا آرومه! ترسیدم، تمام سال هایی که میشناختمش این نقطه از خیالش را ندیده بودم. گفت: صابر ، آدم ها فکر میکنند به چیزهایی که نیست تا هست شود. ما مدام به نبودن ها خیره ایم به نیست ها... اما همین هم کِیف خودش را دارد. مادرها با بچه های جنگ رفته حرف میزنند. مردها عشق های ترک کرده را میبینند. زن ها خیالِ راحت خیابان گردی های ساده را. هر کس آنی را که باید من شانه ام را ول کرده بودم به ستون در و گوش میکردم. گفت: باید نیست ها را هست کرد آمدم در را ببندم گفت : صابر از روشنایی برو
58،696
739
1398/06/08