یوسف در چاه برادران سوخت ! دستگیری غمگنانه تو در یک روز بارانی یادآور پروانه‌ای بود که نمی‌دانست به پیله باید برگردد یا بمیرد ؟ ویلون پناه تو بود آرشه را به جعبه تیره‌اش وا نهادی دلخوش رویاهایی که هیچ‌گاه از آسمان به زمین فرود نیامدند و خاکسترمان کردند و جرقه‌ای وانهادند. گریزی از این بازی نیست داستانی است مکرر و کهنه. در پیله خود کرم ابریشمی می‌بافد تا رنگین شوند دیگران و بمیرد . در خلوت باران ها نشستی با شیشه‌ای که از خون مه و انگور بود ته چاهی تاریک که رودی از بالای سرش می‌گذشت نوشیدی میان آنهمه سایه‌‌ها که نمی‌دانستی چه‌گونه به بندت می‌کشند نوشیدی تنها به سلامتی این و آن، رویاهای گم شده و دخترِ در راهت که بوی خون ترا حس می‌کرد. با تو نبودم و بودیم، ابری در دوردست که برای تو پرپر می‌زد و آّب شد و بارانی نبارید ! بارها با چشمان روشنت ، تن روشنت دورم طواف کردی حس کردم بی‌تاب گفتن چیزی هستی ، رازی که نمی‌دانم چیست ؟ مرگ تو اما رازی نداشت، تراژدی کوچکی عبث بود می‌دانستی نباید تن زد و سوختی. هوشنگ پیشدادی هم نمی‌دانست شاید کشف او از ستیز دو سنگ همیشه آتشی پاک کننده نمیسازد تا سیاوشی از آن بگذرد و سودابه بر آب شود! یوسف عزیز مُردنت را گریسته ام، هزار و سیصد و شصت و هفت بار اما از خونت گیاهی نرویید و دلخوشی ما همین است که کشندگانت در زیر آفتاب ، وقاحتشان را انکار می کنند! یوسف! کدام یار ، تو را به چاهت افکند، که بوی پیراهنت یعقوب مرا بینا نکرد؟ 🖋م.ع.سجادی 21 اردی‌بهشت 96 📷 از مجموعه عكسهاى موبايلى
دیبا شیرمحمدی | یوسف در چاه برادران سوخت !

دستگیری غمگنانه تو در یک روز بارانی 
یادآور پروانه‌ای بود
 که نمی‌دانست...
1
1399/06/29