شب است. پرونده ی قطوری روی میز قلبم باز مانده، چندین هزار ثانیه نگاهش میکنم، ورقش میزنم، میخوانمش، گریه اش میکنم، ریسه میروم، گلاویز میشوم، فریادش میزنم و ... محکم میبندمش.شُل میکنم. پرونده را بر میدارم و پا به پای صدای راشل که از گوشی ام پخش میشود به کائنات میزنم:« سلام من راشل هستم از هروسکوپ فارسی شما رو به مدیتیشن دعوت میکنم. در وضعیتی راحت قراربگیرید. چشمهایتان را ببندید و به ریتم نفس هایتان توجه کنید. دم... بازدم...»وِل میشوم، احساس میکنم مردمک چشمانم به سقف جمجمه ام چسبیده. پوستم گشاد میشود. چاکرا تاجی ام باز میشود و روحم میان فریادهای ذهنم سفرش را آغاز میکند. پا به دامن آسمان میگذارم، راهِ ناهموار و سختیست. حواسم هست پرونده از دستم سر نخورد. راه را اشتباه میروم.. دم..بازدم... خداروشکر راشل نجاتم میدهد و به سمت توپ نقره ای ماه هدایتم میکند.از ماه میگذرم. سرعتم همینجور بالاتر میرود. وارد راه شیری میشوم. سیارات با سرعت از کنارم رد میشوند. با زحل رو در رو میشوم سریع شماره اش را میدهد و چشمکی میزند و میرود. آنقدر سرعتم بالاست که فرصت نمیکنم برگردم و بهش بگویم چقدر تو خوشگلی آخه! به خورشید میرسم. نورش گرمم میکند اما ناگهان پودر میشود و ذرات طلاییش همه جای کهکشان پخش میشود.من با سرعت از میان این ذرات عبور میکنم ، میروم میروم تا میخورم به در چوبی زینت داده شده ی انگلیسی. پدرسوخته ها از طراحی صحنه پیکی بلایندرز کپی کرده اند. صدای پاشنه ی کفشی از پشت در میتپد. در را باز میکند، زنیست شبیه خودم که تمام خطوط صورتش بهم ریخته و ابعاد اندازه اندامش هندسه ی پیچیده ای دارد. میپرسد وقت قبلی داشتید؟ عصبی هستم مچاله اش میکنم و به گوشه ای پرتش میکنم. صدای خنده ی کودکانه ای می آید. آن را در پیچ و تاب هزارتوی گنگ و تاریکی تعقیب میکنم ،میدانم در گوشه ای تاریک نشسته .دم... بازدم.. میدومو می دوم تا به خدا میرسم.تا مرا میبیندخنده روی لبانش خشک میشود. میگوید: « مُردی؟» میگویم:« نه هنوز» پرونده رو جلویش پرت میکنم:« مال خودت ، بستمش، از اینجا به بعد دست خودت من تسلیم»با نگاه آغشته به طنز و مهربانی ادای محسن نامجو را در می آورد و می خواند:« من هر چی میگم واسه خودته دختر» میخواهم حرمتش را نگه دارم ولی کفری ام میکند در جوابش میگویم: « ادعاااای الکی!»میفهمد از شوخی اش خوشم نیامد. رویم را برمیگردانم میخواهم بروم، می گوید « زمان همیشه مطابق میلت نیست» با عصبانیت نگاهش میکنم میگویم: « کاش انقدر رک نبودی! ( ادامه در کامنت)
بیتا معیریان | شب است. پرونده ی قطوری روی میز قلبم باز مانده، چندین هزار ثانیه نگاهش میکنم، ورقش میزنم، میخوانمش، ...
42
1398/12/12