هر انساني دنيايي ست كه ديگري امكان ورود و نفوذ به آن را ندارد. همه ي ما در دنياي خود محبوس ايم و فقط يك چيز است كه مي تواند اين انزوا و تنهايي را بشكند؛ هنر. تنها از اين طريق است كه مي توان صداي خود را به گوش ديگري رساند. خسرو سينايي عزيز كه در بين ما به سختي نفس مي كشد، در تمام اين سال ها به واسطه ي هنر فيلمسازي، موسيقي و شعرش در تلاش بود كه نواي دل انگيز روحش را به گوش ما برساند. تمام چيزهايي كه برايش مفهوم بود و تمام صداهاي نامفهموم درونش را به اثري هنري تبديل كرد و حتي آنجايي كه نگذاشتند دوربينش را دستش بگيرد، سازش را برداشت و آنجايي كه صداي موسيقي او را نشنيدند، قلمش را برداشت. من خودم همين اواخر را به ياد مي آورم كه كنار هم در خلوت خيلي خلوتش نشسته بوديم و به رقص نورهاي روي ديوار مقابلمان خيره شده بوديم كه مهدي پرسيد: چه خبر آقاي سينايي؟ و او در جوابش بلند شد و پشت پيانو نشست و نواخت و شعري را كه در لهستان در اتاق صورتي اش نوشته بود زير لب زمزمه كرد: "چه خوب مي توان نداشت/ چه خوب مي توان نبود/ چه خوب مي توان وجود خويش را ز بندها رها نمود!" و من همان موقع ديدم كه وطن من همين شعر است، همين مرد بزرگ، همين هنرمندي كه اين روزها به سختي نفس مي كشد و من خوش ندارم اين نفسي را كه اين روزها مفت و راحت مي كشم و هيچ كار ديگري از دستم برنمي آيد جز صبر! متن از پرستو رجايي ١٠ مرداد ١٣٩٩ @parastoorajai @khosrow_sinai والس آقاي سينايي با دوربينش در تكه اي از فيلم سميرا سينايي با تشكر از نريمان چايچي كه اين فيلم را در اختيار ما گذاشت.
35
1399/05/10