. . سقف شکافته میشود. دو فرشته، یکی سیاهپوش یکی سپیدپوش، فرود میآیند. روی شانههایم مینشینند. فرشته سیاه میگوید بخوان. فرشته سپید میگوید بخوان. من خودم را به خواب میزنم، محکم. خواب دردش میگیرد، فحش میدهد. فرشتهها ریسه میروند از خنده. تو ریسهها را به پنجره میآویزی، نور به اتاق تاریک می آید و میبینمت که پریزادی هستی بی سر، با بدن مجسمهای گمنام که هنرمند فقیر ساحل یک قاره گمشده ساخته و به توریستی فروخته که در مسیر بازگشت غرق شده، و حالا مدتهاست در قصهای نیمهکاره گیر افتاده. میپرسم سرت کو؟ نمیتوانی جواب بدهی و این خود زجر کمی نیست که سوالم بیصدای تو در پاسخی سرد، عقیم بماند. رعد و برق که میزند، برف میبارد. فرشته سیاه از پنجره پرواز میکند اما بالهایش فلجند و سقوط میکند، فرشته سپید روی شانهی تو میایستد و خودش را با ریسه دار میزند. سقف بسته میشود، و نور میرود، و من با صدای زنی بیدار میشوم: دیرت میشه. آفتاب از پنجره به تخت رسیده. کنار پنجره ایستادهام و از روزنهای کوچک به شهری بزرگ نگاه میکنم. جان کولترین در پیادهرو ساکسیفون مینوازد، جنازه فرشته سیاه کف پیادهرو زیر پای بچههای نابینای یکشکلی است که به مدرسهی دوزبانهی لینکلن-خمینی میروند، مجسمهی بزرگ و بیسر تو وسط میدان میرقصد، ونگوگ گوش خونینش را در کلاه جان میاندازد و بعد بوسهای برای من میفرستد. من با ریش بلند سعدی و چشم خونی اسفندیار روی صورتم، جنازهی فرشته سپید را محکم به خودم میچسبانم و از پنجره پرواز میکنم. بالهایم فلجند و سقوط میکنم. با صدای زنی از خواب میپرم. "دیرت میشه." باید به اداره بروم، و تمام روز یک آدم معمولی باشم. کمی عبوس، کمی غمگین، و بسیار مایوس. اما امشب دیگر حتما برایت آواز میخوانم. صبر کن تا شب. صبر کن. #حمیدسلیمی @rastaak
2،629
71
1399/05/05