_ زوریخ بودم. دنبال کار یه فیلمنامه ای، تو کمپ مهاجرینِ چنتا کشور داشتم میگشتم. یه کارمند اداره مهاجرت سوییس بام رفیق شد. خیلی کمکم کرد. یه روز گفت بسه دیگه ایقد کار! ما با رفیقای قدیمی م سه شنبه ها میریم فوتبال، تو هم بیو اگه دوس داری. گفتم دارم. رفتیم. یه چمنی بود، نزدیکای فیفا. خودِ فیفا. وسط بازی هافبکمون ضرب دید، اومد جاش با گُلیر عوض کرد. مو دفاع بودم. تیممون یه سه چار دیقه ی داشت حمله میکرد و مو و او عامو عقب بیکار بودیم. رفتم کنارش گفتم چت شد؟ گفت بالای کشاله رونم کش اومده. گفتم: سمت کمرت هم درد داری؟ گفت: ها یه کمی. گفتم: یه کاری بگم میکنی؟ گفت: چیکار؟ گفتم: به استخر دسترسی داری؟ گفت: ها گفتم: عالی شد. خووب دقت کن چه میکنم! میری تو استخر و ایطوری پا برمیداری. هر بار 20 تا عرض استخر. و عین حرکتا رو یکی یکی براش اجرا کردم. چنتا تمرین کششی تو خونه هم دادمش. دقت میکرد. گفتم سر کار چیز سنگین برمیداری؟ گفت : نه گفتم : عااالی. پشت میز و اینا هم اگه میشینی باید اصولی بشینی. و پشت یک میز خیالی تو شیش قدم، طریق درست نشستن رو یادش دادم. گفت: پشت میز زیاد نمیشینم. گفتم: عالی. راه زیاد باید بری سر کارت یا سر پا وایسی؟ گفت: نه خیلی.  گفتم : عالی. بعد گفتم: البته جالب شد برام... مگه شغلت چنن عامو؟ هموجور که تمام هوش و حواسش بهم بود گفت: فوق تخصص فیزیوتراپی م! یهو اکسیژن هوا تموم شد.... هر چی دماغم فیر کردم نفس گیرم نیمد که بکشم. نگاش کردم. تمام فواصلِ مابین دوتا آدم جهان سومی و جهان یکمی اومد جلو چیشم. شاید بگم یه دقیقه سکوت کردیم فقط. به هر چی افق دوردست بود نگاه کردم ولی خلاص نشدم. دلم میخواست از تو فیفا یه گله ی فوروارد بهمون حمله بکردن تکه تکه مون بکردن و بخوردنمون. با چیشام گفتم آخه بی وجدااان... نااامرد! سی چه نهادی ای همه حرف بزنم؟ سی چه وقتی دیدی مو دارم بیب شعر میگم، یه جای حرفمو قطع نکردی؟ هیچ نگفت. بعدها فکر کردم همه ی حرفامو گوش داد و گوش داد، سوالامو جواب داد و جواب داد چون فکر میکرد "ای شرقیا خیلی چیز تو خودشون دارن که بروز ندادن هنو!"...متاسفانه ما بیخود و بیجهت به چیش جهان اولیا مرموزیم. بنظرشون تا آخرِحیات چیزای رو نکرده داریم براشون. منتظر بود مو گوشه ی مینی ژوپِ طبابت شرقِ میانه رو براش بزنم بالا. دفاع ول کردم و مث یوسین بولت دویدم تو حمله. میخواستم تا آخر عمر نبینمش. همو بازی هشتا آفساید دادم! از تو هیجده اونا یه قدمم عقب نمیومدم. ایستاده از راست، اولین نفر، خودِ بی وجدانشه.
احسان عبدی‌پور | _
زوریخ بودم. دنبال کار یه فیلمنامه ای، تو کمپ مهاجرینِ چنتا کشور داشتم میگشتم. یه کارمند اداره مها...
789
1399/01/14