روزگاری بود که خانه مادربزرگه بوی خوشی،دورهمی و شادی می داد. ترجیحمان برای فرار از روزمرگی های شهری بود،به یاد دارم روزهای زیادی را در خانه مادربزرگه سپری میکردیم. مدتیست خانه مادربزرگه بوی دلتنگی میدهد بوی انتظار میدهد. نمی دانم نمی دانم به راستی چه برسرمان آمده که باخودمان انقدر بی رحم شده ایم ام یقین دارم فاصله میان دل ها بیشتر از فاصله میان شهرها شده. مادربزرگ در میان دلتنگی ها روی صندلی گوشه حیاطش پژمرده شد،چشمش را به در دوخت تا شاید کسی راه گم کند و سراغش را بگیرد،بهانه شادی مادر بزرگ باشیم،مادربزرگ پژمرده و چشم‌به راه است.
امیرسالار رجبی | روزگاری بود که خانه مادربزرگه بوی خوشی،دورهمی و شادی می داد.

ترجیحمان برای فرار از روزمرگی های شهر...
20
1399/03/23