. خوابی. آروم. بدنت مثل همیشه گرمه، من می‌فهمم این رو. لبخند زدی توی خواب. داری خواب می‌بینی یه دلفین حامله برات می‌رقصه توی ساحل قشم. دستت روی شکمته و داری جنینت رو نوازش می‌کنی. یه پرنده می‌خوره به شیشه پنجره اتاق‌خواب و تو از صدای مردنش بیدار میشی از خواب. صدام می‌کنی. جواب نمیدم و یادت میاد من نیستم دیگه. تلخ شده دهنت. پا میشی میای جلوی یخچال، بطری شیر رو سر می‌کشی. یه چکه شیر از کنار لبت سفر می‌کنه روی پوست گندمیت. نور یخچال افتاده روی پاهای لختت و چقدر لاغر شدی دختر. حواست به خودت نیست. یه پرنده دیگه می‌خوره به پنجره اتاق خوابت. پنجره بازه، بازِ باز. تو نشستی روی تخت، هزارتا پرنده توی اتاقت ساکت نشستن و داری براشون قصه جدیدت رو می‌خونی. قصه جدیدت درباره سفر یه موریانه از استخون یه مرد مرده ته گور دسته جمعیه به گذشته‌ی مرد، به روزهایی که برای خودش کسی بوده. پرنده‌ها حیرونن. تو نمی‌دونی اون گنجیشک اولی که خورد به پنجره من بودم. میت بیهوده‌ی من افتاده توی نورگیر طبقه پایین. مرد همسایه خاکم می‌کنه توی باغچه، به زنش میگه خوبه قوت میشه واسه خاک. من یه ذره‌ی کوچیکم که کم‌کم از سرو بلند حیاط بالا میرم و یه سلول از یه شاخه میشم پشت پنجره اتاقت. نگاهت می‌کنم که عاشق میشی، مادر میشی، موهات جوگندمی میشه، دستهات پیر میشن و همه‌چی یادت میره کم‌کم. خوابی تو. خواب می‌بینی من هنوز نرفتم. می‌شینم کنارت روی تخت، آروم صدات می‌کنم: بیدار شو دیرت میشه. چشمات رو باز می‌کنی و میپرسی نخوابیدی نه؟ میگم نه. دعوتم می‌کنی به آغوشت. مچاله میشم توی بغلت و میگم میشه برام آواز بخونی؟ تو آواز می‌خونی و من از پشت پنجره خودم رو می‌بینم که مثل یه گلوله‌ی برف سیاه، کم‌کم از گرمای تنت آب میشم. فردا که بیدار بشی، من رو یادت رفته. اما من همیشه مراقب تو می‌مونم. فرقی نمی‌کنه شاخه‌ی خشک بشم یا روح سرگردون یا ذره‌ی خاک که توی نور می‌رقصه. حواسم بهت هست. نترس. بخواب. #حمیدسلیمی #خواب_نویس
325
1399/08/18