«علی» فرزند 9سالهی «محمد» پس از اینکه درمییابد که پدرش مفقودالاثر شده است، بی آنکه درک لازم را از موقعیت پدرش داشته باشد، سفری را برای جستجوی او آغاز میکند. همهی کوششها برای منصرف کردن «علی» بینتیجه میماند و «علی» در راه سفر با راننده آمبولانسی به نام «صادق» آشنا میشود و او سعی میکند تا «علی» را در این جستجو یاری دهد. اگرچه ابتداً این جستجو هیچ ثمری ندارد، اما در عین ناباوری «علی» تصویری از پدرش در یکی از قرارگاهها پیدا میکند که پس از پرس و جو، سرانجام مشخص میشود که «محمد» بر اثر موج ناشی از انفجار، حافظهاش را از دست داده و در بیمارستان روانی در تهران بستری است. این مهم نیست؛ چون «علی» حالا دیگر پدرش را یافته است...