خانواده آسیه مجبورند برای تحویل محصول به مزرعه دار شب را در مزرعه سپری کنند. پدربزرگ، آسیه و برادرش را که برای گشت زدن به قبرستان قدیمی رفته اند نصیحت می کند. سپس از خاطرات خود می گوید. او افسانه ای تعریف می کند که عقاب پیری در دهکده زندگی می کرده و ...