شب آفتابی هنگام ظهر بود از اتوبوس پیاده شدم اذان مسجد میدان فلسطین بلند شد و فراخوان می زد ( بروم ، نروم ؟)جنگ کارتونی بین دو فرشته سرشونه ها درگرفت بالاخره با پیروزی فرشته خیر پایان یافت و رفتم نمازی بزنم (بر فرق سرم) توی محیط مقابل جاکفشیهای مسجد میدان فلسطین پیرمردی تازه از حال رفته و افتاده بود . یکی دستش را گذاشته زیر سرش یکی هم پاهایش را جمع کرد اورژانس موتور سواری با یک کیف امداد از راه رسید . پرسید کسی می شناسدتش ؟ یکی گفت بله یخ فروش میدان هست به گمانم گفت مشت حسین ( البته بعدا فهمیدم قربانعلی است ) . مرد امدادگر نبض گرفت . پیرمرد چشمانش بسته بود و نفسهایش به شمارش افتاده بود سخت و کم رمق نفس می زد . امدادگر گفت : کتش را درآورید . کمک کردم کتش را درآوردیم ، احساس تلخ و نگران کننده ای داشتم . مرد آمپولی به پیرمرد زد . پیرمرد چشمانش کمی جان گرفت . به امید اینکه پیرمرد بهبود میابد و من هم که بیشتر از اورژانس چیزی نمی دانم و در ضمن کلی جوان دور پیرمرد هست رفتم داخل و نماز ظهر را خواندم . نگران پیرمرد نماز دوم را نخواندم و بلند شدم و بیرون آمدم . دیدم مرد امدادگر قلب پیرمرد را تند و تند ماساژ می دهد و به تپش قلب تمنا می کند . دستگاهی ضربان پیرمرد یخ فروش را نشان می داد . مرد اورژانسی نگران بود و تنفس می داد و نگران گفت آمبولانس نیومد ؟چند نفر رفتیم دم در مسجد نگران اطراف را میگشتیم . برگشتم داخل امدادگر خسته و مضطرب . پیرمرد کم رمق تر . لحظه ای احساس کردم نکند فرشته ای در حال بردن روحی در نزدیکی ماست . کلافه شدم زدم بیرون، بمانم ؟ بروم ؟ دور شدم نگاه کردم اورژانس نیامده بود حتما در ترافیک بود . رفتم به محل کار فقط به این امید که اگر نبینم شاید زنده بماند . غروب شد با صدای اذان که پر از احساس یادآوری بود و تداعی ، بلند شدم و رفتم سمت مسجد و نماز دیگری خواندم ( ای به کمرت بزنه نماز علی ملا ) برگشتم ، شمال میدان مرد آبمیوه فروشی که عمری همسایه یخ فروش بود اعلامیه ای به جای پیرمرد زد روی دیوار . سردم شد شاید هم یخ زدم. ظهر روی صندلی اش بود غروب گل جایش گذاشتند . آبمیوه فروش به رفیقش گفت زنگ بزن بگو دیگه فردا برای مشتی یخ نیارند . سررسید پیرمرد بسته شد و زیر گلدان قرار گرفت تا گلدان روی صندلی صاف بماند . شب از مقابل بساطش رد شدم یخها درحال آب شدن بود . خیابان خلوت بود و شب آفتابی . یخها تا صبح آب می شوند و می روند و مهلتشان تمام می شود .
علی ملاقلی‌پور | شب آفتابی
هنگام ظهر بود از اتوبوس پیاده شدم  اذان مسجد میدان فلسطین بلند شد و فراخوان می زد ( بروم ...
152
1397/10/29