. ساعت دو بود ، دو صبح ، رو کاناپه ولو شده بود، بیرون‌و نگاه می‌کرد، گفت: این چه کاریه که آدما می کنن، عشق طرف و خرج می‌کنن ، بعدم غر می‌زنن که نمی‌شد و هر کاری کردیم نشدو ... ده سال‌و پونزده با همن بعد تازه می‌گن نشد... نگاش کردم خودم تازه خرج شده بودم خرج هم کرده بودم... شاید واقعن نمی‌شه! گفت: آره منم میدونم ولی کاش آدم به وقتش بکنه! دیر که می‌شه ، دیگه صبر نیست، تحمله! جونِ آدم‌و میگیره... بعدم خودِ آدم هی مقصر میشه، مقصرتر! ماهی بی دُم مثِ آدمِ بی عشقه ... خفه میشه... رفتم تو آشپزخونه ، گفتم : چایی میخوری؟ . . . —— ماهی دودی آورده بودم از رشت! . . داد زد: شاید خوابم برد، باید ده دفه پاشم برم خالیش کنم اون یه لیوان چایی‌و ... نه قربون دستت.
صابر ابر | .
ساعت دو بود ، دو صبح ، رو کاناپه ولو شده بود، بیرون‌و نگاه می‌کرد، گفت:
این چه کاریه که آدما می ک...
466
1398/01/21