نمی‌خواهم ببینمش! نه! مگویید، مگویید به تماشایش بنشینم. من ندارم دلِ فواره جوشانی را دیدن که کنون اندک‌اندک می‌نشیند از پای و توانایی ِ پروازش اندک اندک می‌گریزد از تن. شهزاده‌یی نبود که به همسنگیش کند تدبیر، نه دلی هم‌چون او حقیقت‌جوی نه چو شمشیر او یکی شمشیر. زور ِ بازوی حیرت‌آور ِ او شط غرنده‌یی ز شیران بود و به مانند پیکری از سنگ نقش تدبیر او نمایان بود. نغمه‌یی آندُلسی می‌آراست هاله‌یی زرین بر گرد ِ سرش. خنده‌اش سُنبلِ رومی بود و نمک بود و فراست بود. ورزا بازی بزرگ در میدان کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان. چه خوش‌خوی با سنبله‌ها چه سخت با مهمیز! چه مهربان با ژاله چه چشمگیر در هفته بازارها، و با نیزه‌ی نهایی ِ ظلمت چه رُعب‌انگیز! هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم برای بعدها می‌سرایم چهره تو را و لطف تو را کمال ِ پخته‌گیِ معرفتت را اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود. زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث. نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌موید و نسیمی اندوهگین را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم. بخسب، پرواز کن، بیارام، دریا نیز می‌میرد... 🖤🥀
میترا حجار | نمی‌خواهم ببینمش!
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فواره جوشانی را دیدن
که کنون ا...
255
1398/06/01