۵۰ سالگی بچه که بودم ، یک روز روی پله های ایوان خانه مادربزرگم ایستاده بودم و پدربزرگم را نگاه میکردم، او هندوانه ای از توی آب حوض برداشت و با چاقو بین نوه های ریز و درشتش تقسیم کرد و با لبخند میگفت بخورید بچه ها خنکه... ما هم شادی میکردیم و هندوانه سرخ و شیرین رو میخوردیم و لذت میبردیم.... هیچوقت دلم نمیخواست یک روزی اونو از دست بدم... ! اون از نظر من مثلا پیر شده بود و من بچه بودم!! توی دلم برایش دعا میکردم که خدایا با اینکه او پیر شده، اما همچنان پدربزرگ ما باقی بماند و تنهایمان نگذارد و .... !! آخه هر وقت میفهمیدم کسی ۵۰ سال عمر کرده میگفتم آخی ، پیر شده و .... حالا که خودم جای او را گرفتم (گرچه پدربزرگ نشدم) لبخند تلخی وجودم را فرا گرفته که کودکی م را باور کنم یا ۵۰ سالگی را ؟! لحظه لحظه هایی که گذشتند و خاطره شدند و یا لحظه لحظه هایی که در راهند؟! کدام را باور کنم ...؟! عقل و عشق و علم و تجربه هایی که انباشتم و یا زیبایی هایی که در حال کمال و نقش آفرینی فردایند؟! آنجه گذشت و یا آنچه در راه است؟! بالاخره کدام را باور کنم؟! گرچه ظاهرم کمی شکسته و برخی موهای محاسنم سفید گشته، اما احساس میکنم تولدی دیگر در راه است... شاید زندگی تازه شروع شده.... آره بهتره این را باور کنم... با اینکه نیم قرن گذشت اما ، اگر زیبایی ها را ببینم و عاشق باشم ، حالا حالاها میتوان عاشق زندگی بود و عشق ورزید... #تولد#عشق#زندگی#پنجاه-سالگی#نیم-قرن# ممنون از همه عزیزان دل که پیام و تبریک میفرستند❤️🙏 ۱۳۹۷/۱۰/۲۶
2،845
448
1397/10/26