بسکتبال عزيزم! از زمانی که جوراب‌های پدرم را در هم پيچيده و با آن شوت‌های لحظه آخر خيالی می‌زدم می‌دانستم يک چيز واقعی است: اين که عاشق تو شده بودم. عشقی چنان عميق که به خاطرش هر چه داشتم،‌ به تو دادم ... از ذهن و بدنم تا روح و جانم. به عنوان يک پسر شش ساله که به شدت عاشقت بودم،‌ هيچ وقت پايان راه را تصور نمی کردم. تنها خودم را در حال دويدن می‌ديدم. تو به يک پسر شش ساله رويای ليکرز را دادی و من هميشه به اين خاطر دوستت دارم. ولی نمی‌توانم بيشتر از اين وسواس‌گونه دوستت داشته باشم. اين آخرين قطره‌های توانم است که در اين فصل ارائه می‌دهم. قلبم تحمل ضربات را دارد،‌ ذهنم تحمل اذيت‌ها را دارد؛ اما بدنم می‌داند که ديگر وقت خداحافظی است. و ايرادی ندارد. من آماده رها کردنت هستم. ما به هم هر چه داشتيم را داده‌ايم. و هر دو می‌دانيم،‌ مهم نيست که من بعد از اين چه می‌کنم. من هميشه همان کودکی خواهم ماند که جوراب‌های پدرش را به هم می‌پيچاند، سطل آشغال در گوشه اتاق، 5 دهم ثانيه باقی مانده، توپ در دستان من : 5...4...3...2...1 هميشه عاشقت هست.
6
1398/11/08