روی چپِ صورتش را گذاشته بود روی بالش و به سایه پرده که روی دیوار از بادِ کولر تکان میخورد نگاه می‌کرد. من اینجور وقت ها نمی‌پرسم، اصولن که عادتم به بی‌سوال بودن است.باید مراقب سوال پرسیدن از آدمهایی که سکوت های طولانی را زندگی میکنند ، بود. نباید بیخودی پرسید . نَشُد، پرسیدم! -نمی‌ترسی یک روز نباشد؟خیلی وقت شد بی‌خبری! •آره خیلی وقت شد... اما من برای چیزی که برای من است که نمی جنگم، خشم نمی کنم، غمگین نمیشوم ، داد نمی زنم، قهر نمی کنم، غر نمی زنم، بغض نمی کنم... من رقیب کسی نمی‌شوم که نیست! صبر می کنم. چیزی که دیگران‌ با انگشت نشانش می‌دهند ، نشان شده من است. درباره «او» به باد هم راه نمی دهم، از زیر در بپیچد به تنش، پنجره را باز می کنم و می‌سپارمش . و باز «صبر» می کنم. . صورتش را چرخاند و روی دیگر بالش را بغل کرد و چشمهایش را آرام بست.
صابر ابر | روی چپِ صورتش را گذاشته بود روی بالش و به سایه پرده که روی دیوار از بادِ کولر تکان میخورد نگاه می‌ک...
539
1398/05/30