مي روم به پاييز...به شاعرانگي ِ جادويي اش...به موسيقي باد و برگ ها...به بوي خاك ِ باران خورده...به رنگ هاي نارنجي و زرد ِ برگ هاي جورواجور...به خاطره هايي كه با پاييز و باران ،جان مي گيرند...و انتهاي اين سفر، مي بينم كه لبخند برلب دارم... _ ترانه هاي تازه ي روزبه بماني و يك فنجان قهوه، همسفرم بودند در اين سفرِ خيالگونه ي كوتاه. _عكس، مال ِ حالا نيست، پاييز ِدوسال ْ پيشتر است...در جايي آن دور دور ها... نكته اي : از تكرار ِهر روزه يِ گرداب ِ سختي هاي پر تعدادي كه اين زمان در آن مي گرديم،مي ترسم... اميد را مي ميرانَد... ناگفته پيداست، اينكه نمي گوييم و يادآور نمي شويم اين همه ناخواستني ِ مُقدّر را، دليل ِاز يادبردن آن و نيانديشيدن به آن نيست...كه راستش، بخواهيم هم نمي شود !...اين ها، معنايش البته، بي تفاوتي و بي رگي و نافهمي مان هم نيست... من يكي اما، مي خواهم مرگ ِ اميد را باور نكنم...كاش بتوانم...كاش بشود...ممارست مي كنم بلكه شد...
شبنم مقدمی | مي روم به پاييز...به شاعرانگي ِ جادويي اش...به موسيقي باد و برگ ها...به بوي خاك ِ باران خورده...به ...
407
1397/07/26