... باد میوزد در دشت چشمانت گلوله بارانِ باران که تمام شد جوی آب روان شد، از خون ابر مادر واژه‌ای بیگانه بود. وقتی در چهارراه ها باتوم می‌فروختند در پشت بامها صدای شلیک بوسه می‌آید در زیرزمین هایِ ترقی چروک دستان مادربزرگ و بوی سیگار کت بابابزرگ را با هوش مصنوعی تاخت میزدند با هیچ حرفی کلمهٔ «مرگ» شکل نمی‌گرفت و بازار برده فروشان آزادترین روایت از اسارات بود فراموش کن شهر را وقتی که چشمان گاو در دشت چشمت گم می شود من به بوی چمن و کاهگل آبستنم حوا این بار مرا بچین #حمید_بهرامیان ۱۹/۸/۹۹
9
1399/08/19