: نزدیک عید مادرم ما را به کفش ملی می برد . خودش از پشت ویترین انتخاب می کرد و به فروشنده می گفت اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کرد که این کفش را دوست دارید یا نه , فقط همیشه می گفت : این کفش ها مرگ ندارد. عاشق عید بودم . بوی عید را دوست داشتم . بوی شیرینی ها , بوی عود، سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه دور آن می نشستند ... راستي چرا فکر نمی کردیم كه اين روزها تمام مي شوند؟ چرا انقدر خاطرمان جمع بود ؟ چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟ چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟ که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها , خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن . از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست اما همراهانت همیشگی نیستند . در فراز و فرود راه , خیلی ها را از دست می دهی ... در اواسط تابستان سال ٩٥ مادر را به دست خاک سپردیم و خودمان را به دست روزگار ... رفت بدون اینکه بگوید با شکسته های قلبمان بعد از او , چه کنیم . ما ، در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم , پخته شدیم , ساخته شدیم . مادر رفت و من امروز بعد ازگذشت دو سال , می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد , عشق هم مرگ ندارد , بعضی خاطرات هم مرگ ندارد بعضی قلبها و بعضی آدمها ... قلب آدمها در کودکی مانند دریاست . وقتی بزرگ شدند قد یک تُنگ ماهی می شود . پر از ترک اما نمی پاشد , نمی گذاریم که بپاشد چون آدم بزرگ ها امیدشان , به همان، چند ماهی باقيمانده تُنگ قلبشان است ... پ.ن : متن برگرفته از نوشته سركار خانم فريبا مجد
پژمان جمشیدی | :
نزدیک عید مادرم ما را به کفش ملی می برد .
خودش از پشت ویترین انتخاب می کرد و به فروشنده می گفت ان...
5،330
1398/01/15