. مرد، یخ‌زده و دلگیر، سرش را گذاشت روی پای زن، رازهایش را گفت. دردهایش را. زن آرام موهای مرد را نوازش می کرد، با چشمهای درشت مهربانش به مرد نگاه می‌کرد، غم نشسته‌بود توی قرص ماه صورتش، و مرد همانطور که حرف می‌زد و به زیباترین غزل خلقت نگاه می‌کرد، می‌دانست دارد مبتلاتر از همه عمر می‌شود. حرف زد، و زن نوازشش کرد، و مرد کم کم آرام شد، مثل نهنگی که به گل نِشسته باشد و بخواهد این دقایق آخر را مستانه و رها یله کند زیر آفتاب. بعد، مرد کتف برهنه زن را بوسید. عطر تن زن- بوی گندم خام - پیچید در مشام دنیا، ابرها همه جمع شدند در دل مرد که می‌دانست از این خواب خوب زود بیدار خواهد شد، و می دانست پاییز در راه است. زن اما مجال اندوه نمی‌داد، انگار آمده باشد برای شفای همه سالهای دوری، مرد را مادرانه پناه داد در هرم داغ تنش. مرد، غریب و خسته و آزرده، بی‌تابانه گم شد در پیچ و تاب تنی که بهشت بود، و صبر کرد تا زن حرف بزند، و بی آن که از حرفهای زن کلمه ای را بشنود، تنها غرق شد در صدایی که همه صداهای دنیا بود، انگار که هزار پرنده سرخوش در گلوی کوچک زن لانه کرده باشند. شب از پشت پنجره برای هجوم و دریدن لبخند مرد بی قراری می‌کرد، زن اما از گوشه اتاق طلوع کرد، تابید، مرد منجمد تنها را گرم کرد، و در فاصله‌ی میان دو بوسه همه دردهای دوری را به اعجاز سرانگشت نوازشگر خود محو کرد. مرد، از نو متولد شد، بی هیچ هراسی، بی هیچ دردی، بی هیچ از دست دادنی. انگار که آرامش هرگز از او دور نمانده باشد برای سالها. و خاصیت دلبران همین است، که وقتی می‌آیند انگار همیشه بوده‌اند... در اتاق باران می‌آمد، مرد قامت بسته بود به زیارت یار، و می‌دانست از این خواب که بیدار شود، دنیا برای همیشه تغییر کرده است..... #حمیدسلیمی ویدئو: سریال #lucifer
131
1399/03/12