از سربازی که برگشت با پدرش زیاد حرفش می‌شد. تصمیم گرفته بود هیچ کاری نکند. می‌‌خواست ببیند اگر هیچ کاری نکند چه اتفاقی می‌افتد. اصلن مگر پدرش و پدربزرگش و پدرِ پدربزرگش چه تاجی به سر دنیا زده بودند که او می‌خواست بزند. صبحها از خانه می‌زد بیرون و تا غروب توی خیابان‌های شهر پرسه می‌زد. بعضی روزها می‌رفت سینما. فیلمهای وسترن را دوست داشت. بعضی روزها هم سینما نمی‌رفت. ولی به هر سینمایی که می‌رسید، پُشت ویترینش می‌ایستاد و عکسهای فیلم را تماشا می‌کرد. بعضی فیلمها را دوبار می‌دید، شاید هم سه‌بار. بستگی به فیلم داشت. از استیو‌مک‌کوئین خوشش می‌آمد و فیلمهایی را که استیومک‌کوئین توش بازی کرده بود چندبار می‌دید. از جان‌وین هم خوشش می‌آمد- از صورت آفتاب‌سوخته و خطوط روی پیشانی و دورِ چشمهاش.#رُمان#این_یک_فصل_دیگرست#نشرمرکز#مرجان_شیرمحمدی #داستان
مرجان شیرمحمدی | از سربازی که برگشت با پدرش زیاد حرفش می‌شد. تصمیم گرفته بود هیچ کاری نکند. می‌‌خواست ببیند اگر هیچ ...
56
1398/08/03