ریچارد مرده. دیروز صبح لباسها رو گذاشتم تو چرخ دستی، خوش و خرم داشتم میرفتم لاندری که دیدم تو پاسیوی ریچارد یک آقای اسپانیش با لباس کار پر از لکه های رنگ، وایستاده و داره با گوشی اش ور میره. پنجره قدی باز بود و توی سویت کوچک ریچارد ، معلوم بود. مثل موقعی بود که یکی اسباب کشی میکنه و وسایل بی مصرفش رو جا میذاره... ازش پرسیدم ؛ ریچارد از اینجا رفته؟ گفت خبر ندارم . فکر کردم از وقتی سها سرویسی شده و از در پایین میبرم میارمش، ریچارد رو ندیدم .دم استخر ، خوزه ، مسئول خدمات رو دیدم، پرسیدم ؛ ریچارد کجا رفته؟ حدسهایی میزدم ، ولی فکر کردم شاید رفته خانه سالمندان... یا پیش فامیلی ، چیزی ... گفت اینجا رو ترک کرده، گفتم آها پس رفته یه جای جدید، روم رو بگردوندم برم، چون از خوزه اصولا دل خوشی ندارم ، تا برگشتم برم گفت؛ از دنیا رفته... پرسیدم کی؟ گفت سه هفته پیش... فکر کردم تازه هفت هشت ماه پیش اومده بود توی این سویت. چقدر هم خوشحال بود. قبلا سویتش سمت ما بود. یکی اونطرف تر ما بیست سال اینجا بود. بعد روبرویی رو گرفته بود و جابه جا شده بود. ما رو که دید با خوشحالی گفت دارم میرم آپارتمان جدید. گفتم چقدر خوب، مبارکه . گفت چی؟ تقریبا داد زدم؛ میگم چقدر خوب! خندید و گفت آره، حسابی تمیز و نوه... عصر که برمی گشتیم خونه، دو تا از کارگرها رو دیدم که مبل راحتی سه نفره دربه داغونی رو از پنجره قدی سویت قدیمی اش کشیدن بیرون و عرق ریزون دارن غلتش میدن ببرن. با هر تاپی که مبل می افتاد، پنجاه شصت تا سوسک و جونور ریز از پارگی های مبل میزد بیرون! فکر کردم احتمالا مبل رو بعد از برگشتن از ویتنام خریده بوده... بعد تر گاهی تو محوطه می دیدمش این. با اون قد بلند و شکم بزرگ و موهای پرپشت سفیدش، تیشرت قرمز یقه دار و کیف پارچه ای خرید و عصاش. چشمهای خیلی آبیش رو ریز میکرد و سلام میکرد و سربه سر سها می ذاشت. اگر یه مکث میکردم باید روی نیم ساعت تاخیر حساب میکردم! گاهی که وقت داشتم می ایستادیم و به حرفهای تموم نشدنی اش گوش میکردیم. تنها بود. هرگز ازدواج نکرده بود و بچه ای نداشت. نود بیشتر داشت و همه کارهاش رو خودش میکرد.... گفتن تو آرامش رفته . از کجا میدونن؟ .... سر کار نرفته بوده ، رئیسش زنگ زده دفتر آپارتمان گفته برین ببینین چطوره. مگه کار میکرد؟ آره، تو یه سلمونی کار میکرد. عجب، من نمیدونستم! به خانم همسایه بغلی فکر کردم که پاسیوش پر از گل و گیاهه، سها رو هم خیلی دوست داره، یادم‌ باشه اینبار دیدمش اقلا اسمش رو بپرسم... RIP RICHARD😔 #لادن_طباطبایی #همسایگی #در_غربت #رفتن
لادن طباطبایی | ریچارد مرده. دیروز صبح لباسها رو گذاشتم تو چرخ دستی، خوش و خرم داشتم میرفتم لاندری که دیدم تو پاسیو...
93
1398/03/14