عمو حسين ، تو همون اتاقى نشسته بودم كه سالها پيش(آژانس دوستى)رو فيلمبردارى ميكرديم ... پدر وارد اتاق شد،سرم و بلند كردم و با لبخند نگاهش كردم ، چشمهاش تَر شده بود ، بغض غريبى داشت ،ترسيدم،نگاهم كرد ،به زور نفس عميقى كشيد و گفت:عمو حسين رفت...قبل از اينكه اشكهاش سرازير بشن به طرف اتاقش رفت،خشكم زد...درست شنيده بودم؟ناخودآگاه چشمم به پنجره ى كوچكى افتاد كه يه قورى بزرگ پُر از برگهاى سبز توش بود ،همون قورى كه تو آژانس دوستى شما توش گُل ميكاشتى،مگه ميشد گريه نكرد...گلوم درد گرفته بود،نميدونم چقدر گذشت ولى ناگهان به خودم گفتم:مگه هنر ميتونه بره؟نه ... معلومه كه نه ،عمو حسين هميشه ميگفتى:خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند...خوشا به حالت كه عاشق نورى و هستى و هستى و هستى #حسين_پناهى #هنرمند #سايه_خيال #مسعود_جعفرى_جوزانى #سحر_جعفری_جوزانی #سينا_پناهي #آنا_پناهي
0
1398/05/14