سخت است ميدانم، نه نميدانم، اما ميفهمم دخترك چشم روشنت را ديدم، دستان كوچكش را كه براي صندلي پيانو كم زور بود، ري رايت را ديدم،من هم پدرِ ري را هستم، ري رايم كنارم نشسته و از پروازِ هم نامش ملول... در نگاهِ تازه جوانش هزاران چرا و اما را بي جواب ميگذارم خودم سالهاست گريبان چرا را گرفته ام، به نوجوانم، به فردايم چه بگويم ميدانم ديگر شعرِ نيما، مرثيهء ري رايت ميشود، ميدانم معناي نامِ كوچكش؛ زني قويست،اما اين پروازِ بي بازگشت از تحمل شانه هاي پدرانه مان خارج بود ميدانم در اين چند روزِ بي نام و تاريخ در خيالِ ناباورم كنارِت نشستم، دست بر شونهء تكيده ات گذاشتم، اما چه ميشود گفت به چشمهاي مغمومي كه روبه آسمان به دنبال پرندهء كوچكي ميگردد كه به سنگي قلبش دريده شد.... بُهت، سكوت انتظارِ دَمي خيال خوش #فراموش_نمیکنیم
مازیار میری | سخت است ميدانم، نه نميدانم، اما ميفهمم
دخترك چشم روشنت را ديدم، دستان كوچكش را كه براي صندلي پيانو ...
147
1398/10/23